پی نوشته های تاریخی

حمله اسکندر به ایران

 
پی نوشته های تاریخی

حمله اسکندر به هند

 
پی نوشته های تاریخی

تحلیل و نتیجه‌گیری


 


افسانه اسکندر و روایت‌های امپریالیستی غرب


الف – از بررسي اسكندر نامه ها بر مي آيد كه همه آنها چند سده پس از زمان اسكندر نوشته شده اند. همچنين از همانندي تكه هاي نادرست نوشته هاي اسكندر نامه ها روشن مي شود كه، بیشتر اسكندر نامه ها از يك اسكندر نامه رونويسي شده اند.

چون در زمان باستان، خواندن و نوشتن هنري بوده كه خيلي كم از مردم از آن بهره مند بودند و آنرا نيمي از دانش ميدانستند (الخط نصف العلم)، نوشته زيادي از نويسندگان كم زمان اسكندر نمانده و آنچه كه مانده بوده، در آن دست برده اند. از اين رو چگونگي درست رويدادها بجا نمانده است. نوشته هاي اسكندر نامه ها «گوياي بغض تركيده يوناني هاي انتقام جويي كه دو سده زير فرمان پارسي ها رنج برده بودند و آرزوي انتقام كشيدن از پارسي ها را داشتند كه، از دهان نسلي به گوش نسل بعدي رفته و هر نسل چيزي بر آن افزوده تا پس از چند سده به شكل افسانه اسكندر نامه ها به روي كاغذ رفته و به ما رسيده است.

ب- يونان: پس از آنكه پارسي ها زير فرمان كورش بزرگ در سال 546 پيش از ميلاد كشور سارد را گرفتند، با مردمي آشنا شدند كه در تكه مياني كناره باختري آسياي كوچك مي زيستند. آنها «ايون ها» بودند كه پارسي ها آنها را «ايونان» يا «يونان» ناميدند. اين نام پس از آن زمان، نام همه مردمي شد كه در شبه جزيره يونان امروزي و جزيره هاي پيرامون آن مي زيستند.

ايون ها، يايون ها، يا يونان هم كه نخستين بار با پارسي هاي ايران آشنا شده بودند، همه ايرانيان را پارسي ناميدند. نامهاي Persen فرانسوي، Persia ايتاليايي، Persien آلماني و Persia انگليسي از زبان يوناني گرفته شده است. مردم آزاد منش يونان كه «خودسروري» شان را پس از گسترش شاهنشاهي هخامنشيان بركناره درياي روم، از دست داده و بيش از دو سده زير دست و فرمانبردار پارسي ها شده بودند، نسبت به سروران پارسي خود آنچنان بغض پيدا كرده بودند كه، به زبان پارسيان سرور خود، از كاهي كوهي مي ساختند، نوشته هاي اسكندر نامه ها نمونه اي از آن است.

ج- آئين مهر: در زمان فرمانروايي اشكانيان كه پيرو آئين مهر بودند، آئين مهر كه آئين مردان، دليران، راستگويان و درستكاران بود، به امپراتوري روم رفت. چون آئين سربازي بود، زود در كشور روم، به ويژه ميان سربازان رومي گسترش يافت تا آنجا كه از انگلستان تا شمال آفريقا و از كناره اقيانوس اطلس تا آسياي كوچك را فرا گرفت. آئين مهري، به نوشته ماني، آئين برگزيدگان بود و همگان را به آن راه نبود. پس از آنكه عيسويت به كشور روم رفت، همگان به ويژه زير دستان و ستم ديدگان به عيسويت گرويدند و كم كم كار عيسويان بالا گرفت و زورمند شدند. Constantin در سال 311 ميلادي در سرزمين زير فرمانروايي خود به آنها آزادي مذهبي داد و در سال 312 ميلادي به ياري عيسويان به شهر روم دست يافت و امپراتور يكتاي روم شد.

عيسويان زورمند شده دست از پيگرد مهريان برنداشتند تا در سال 341 ميلادي از كنستانتين امپراتور روم فرمان بستن مهرابه ها و جلوگيري از آئين مهر و كيفر مرگ براي پيروان مهر را گرفتند. كشيشان عيسوي به اين اندازه هم بس نكردند، از آئين مهر «بغ مهر» يا آئين بغاني يا به زبان رومي «پاگان» Pagan، مردمي كه يكتا پرست نيستند ساختند. پس از اين همه تلاش، براي ريشه كن كردن آئين مهر، به پرورشگاه آن كه ايران و هندستان بود روي آوردند. در پوست اسكندر مقدوني دميدند و از «اسكندر گردن كج»، اسكندر بزرگ جهانگشا ساختند كه ايران و هندستان را درهم كوبيده و به زير فرمان خود درآورده است.

د- جنگهاي صليبي: تركان سلجوقي در سال 1071 ميلادي امپراتور روم شرقي را در آسياي كوچك شكست دادند و كمي پس از آن اورشليم را هم گرفتند. با افتادن اورشليم به دست تركان، زيارت كردن زادگاه حضرت عيسي (ع) براي عيسويان دشوار شد. Alexios Komnenos امپراتور روم شرقي كه خود را در خطر مي ديد، براي بيرون آوردن اورشليم از دست تركان سلجوقي، از پاپ روم ياري خواست. پاپ و كشيانش در كشورهاي عيسوي مذهب اروپا، مردم را به جنگ براي آزاد كردن اورشليم به جنبش در آوردند و فرمان جهاد پاپ را به گوش همگان رسانيدند. آنچه زمين داران، زورمندان، فرمانروايان و پادشاهان عيسوي مذهب اروپا را راهي جنگ هاي صليبي كرد اين بود كه، كشيشان عيسوي اسكندر مقدوني را به رخ آنان مي كشيدند و به آنان مي گفتند كه «اسكندر مقدوني، يك جوان بيست و چند ساله در 1400 سال پيش در كمتر از دوسال (از 324 تا 332 پيش از ميلاد) سراسر كناره خاوري درياي روم را از تنگه بسفور تا دهانه رودخانه نيل به زير فرمان خويش در آورد» با سرمشق گرفتن از اسكندر، جنگي بپا شد كه يكصدوهفتاد و چهار سال به درازا كشيد (از 1096 تا 1270 ميلادي) و سرانجام با شكست خوردن عيسويان پايان يافت.

ه- ناپلئون بناپارت Napoleon Bonaparte : واپسين جنگجوي بزرگي كه گول نوشته هاي اسكندر نامه ها راخورده بود و مي خواست به پيروي از اسكندر مقدوني هندوستان را بگيرد ،ناپلئن بود كه دربهار سال 1798 با 35 هزار سرباز روانه مصر شدتا از آنجا ،ازراهي كه اسكندر رفته بود به هندوستان برود و آنجا را از چنگ انگليسي ها بيرون آورد . براي اين كار دست دوستي و يگانگي به سوي فتحعلي شاه قاجار درازكرد. سرپرستي سايكس انگليسي ،فرمانده پليس جنوب درتاريخ ايران :
اخلاقي وهمي وغريب وعجيب ناپلئون بناپارت باعث شد كه ايران درمدار سياست اروپايي واقع شود. يكي از نقشه هاي بعيد ودوردست ناپلئون آن بود كه شاه ايران را به منزله آلت دست در سياست هاي جهاني خود خصوصا" باري هجوم به هندوستان بكار برد . دراين موقع نيز افكار حكمرانان بريتانيايي از آن سرزمين از ترس چنين حمله اي دچار خوف و هراس شده بود . براي ما كه نقشه هاي بزرگ را مطالعه كرده و برخشكي و بي حاصلي ايران و افغانستان آشنا هستيم ، اجراي چنين نقشه اي را غير عملي خواهيم يافت ،ولي درسال 1800 هم ناپلئون و هم پل امپراتور روسيه جدا" اين نقشه را طرح كرده ومشكلاتي راكه با آن مواجه ميشدند در مد نظر نياوردند .
همين تاريخ نويس انگليسي كه گذر كردن از سرزمين خشك ايران وافغانستان را نشدني مي داند ،در 2130 سال پيش از اين تاريخ ، اسكندر را از همين راه خشك ، از ايران وافغانستان به هندوستان برده است . سرپرستي سايكس (كتاب تاريخ ايران به زبان فارسي صفحه 255 نوشته است كه :
" نگارنده ( سرپرستي سايكس )درسنه 1908 از اين راه (دره كشف رود ) عبوركرده است وشكي كه اسكندر از اين راه گذشته است براي من باقي نمي ماند ".
شگفتا! تاريخدان و سرداري كه گذر كردن ناپلئون را در سال 1800 ميلادي از ايران و افغانستان نشدني ميداند ،اسكندر مقدوني را در 2130 سال پيش از اين تاريخ از همين راه خشك به هندوستان برده است .
چه به جا بود كه اسكندر شناسان پاسخ ميدادند كه ، چرا اسكندر توانسته بود در سال 330 پيش از ميلاد از سرزمين خشك ايران وافغانستان امروزي گذر كرده به هندوستان برسد ،اما ناپلئون بناپارت در سال 1800 ميلادي ، پس از 2130 سال با آنهمه جنگ افزار تازه و سربازان زبده نمي توانسته از سرزمين خشك ايران و افغانستان گذر كند و به هندوستان برود ......
باري ،پس از آنكه ناپلئون بناپارت دريافت كه ،نوشته هاي اسكندر نامه ها افسانه اي بيش نيستند ، از يورش بردن به هندوستان از راه ايران چشم پوشيد و به فرانسه برگشت . دشمني امپراتور انگلستان با ايران در دو سده گذشته دو علت اصلي داشت . يكي لشگر كشي برق آساي نادرشاه به هندوستان و ديگري پيمان همكاري فتحعلي شاه با ناپلئون براي گرفتن هندوستان ، كه مي ترسيدند تكرار شوند.

و- اسكندر پرورده غربي ها : ازآغاز تاريخ تا امروز ، درجهان دوجور حكومت فرمانروائي كرده است . يكي از حكومت هاي واحد مانند : شاهنشاهي هاي ايران پيش از اسلام ،خلافت اسلامي بغداد كه دنباله شاهنشاهي ساسانيان بود با خليفه عرب ،حكومت مغولان ،شاهنشاهي صفويان ،امپراتوري روميان و جزاينها .
ديگري حكومتهاي در حال تعادل مانند: حكومت هاي شهرهاي يونان باستان .دراين جور حكومتها ، دولت ها براي آنكه از همديگر پس نمانند ،پيوسته تلاش مي كردند ويابا همديگر درحال تعادل بودند .
دولتهاي اسپانيا ،فرانسه ، اتريش وعثماني باهمديگر درحال تعادل بسر ميبردند .دولت زورمند اسپانيا كه از ميان رفت ،انگليسي ها جايش را گرفتند . آلماني ها جانشين دولت اتريش شدند وروسها جايگزين دولت عثماني گرديدند .پس قدرتها جابجا شدند اما حالت تعادل بجاماند . دراين حالت تعادل ،دولتهايا با همديگر جنگ مي كردند ويا براي جنگ كردن خود را آماده مي ساختند. اين نبرد هميشگي ،دانش وبه ويژه صنعت را دراين كشورها پيش برد .پس «جنگ مادر همه پيشرفت هاي صنعتي چند سده گذشته درباختر است ونه هوش زياد ،يا كار كردن ويا چيزهاي ديگر مردم آنجا .»
كشورهاي صنعتي از ساختن وفروختن جنگ افزار ،يا فرآورده هايي براي زندگي ماشيني سود فراوان بردند .كشورهاي صنعتي ،ساخته اي خود را به قيمتي كه مي خواستند به كشورهاي صنعتي نشده مي فروختند و مواد خام كشورهاي صنعتي نشده را به قيمتي كه مي خواشتند به كشورهاي صنعتي با فروختن مزد گران كارگران خود به كشورهاي صنعتي نشده ، روزبه روز ثروتمندتر مي شدندودر برابر ،كشورهاي صنعتي نشده پيوسته بي چيزتر و ندارتر مي گشتند . اگر مردم كشورهاي صنعتي زندگي خوب دارند و آسوده اند ،هزينه آن را مردم مصرف كننده بي چيز يا كم درآمد كشورهاي صنعتي نشده مي پردازند .
مردم كشورهاي صنعتي شده اروپا ، براي ريشه دار كردن تمدن ماشيني خود ،وارث تمدن باستاني يونان و روم شدند . براي گسترش فرمانروائي خود ،از تمدن يونان و روم بهره برداري كردند و با گرزهاي يوناني و رومي به جان فرهنگ مصريان وايرانيان وهندوان وچينييان افتادند. يكي از گرزهاي گران اسكندر مقدوني بود كه از افسانه هاي اسكندر نامه ها رويدادهاي تاريخي ساختند .
دراين كار انگليسي ها پيشگام ديگران بودند ،زيرا مي خواستند به هندوان بفهمانند كه ، از دو هزار وچندصد سال پيش شكست خورده و زير دست اروپائيان بوده اند وسروري انگليسيها بر آنان چيز تازه اي نيست . مي خواستند ايرانيان را كوچك كنند وو غرورشان را بشكنند تا بلند پروازي از يادشان برود تاديگر نادر شاهي پيدا نشود كه به فكر گرفتن هندوستان از انگليسيها بيفتد .




 


تنش‌های تاریخی با انگلیسی‌ها


در اینجا از تاریخ ایران نوشته سرپرستی سایکس یاد می‌کنم.
سرپرستی سایکس انگليسی، سرداری کادان، سیاستمداری ورزیده و تاریخ‌دانی بنام بوده، ده هزار میل (بیش از شانزده هزار کیلومتر) در ایران سفر کرده و سفرنامه‌ای هم نوشته است. از سال 1892 تا 1918 در خاک ایران و بلوچستان آمدوشد می‌کرده است. در سال 1894 کنسول‌گری انگلستان را در کرمان و در سال 1899 کنسول‌گری انگلستان را در سیستان تاسیس کرده، از سال 1905 تا 1913 سر کنسول انگلستان در خراسان بوده، در سال 1916 برای پاسبانی زمین‌های نفت‌خیز زیر امتیاز شرکت نفت انگلستان BP پلیس جنوب را در شهر شیراز بنیان‌گذاشته است. پس او ایران، به‌ویژه خوزستان، خاک بختیاری، کهگیلویه و فارس را خوب می‌شناخته و می‌توانسته هنگامی که فرمانده پلیس جنوب بوده، راه لشکرکشی اسکندر، از شوش به تخت‌جمشید و از آنجا به همدان را پیدا کند و تنگه پارس و جاهای دیگر را که سپاه اسکندر از آن‌ها گذشته بودند نشان دهد. سایکس خوب می‌دانسته که اسکندرنامه‌ها افسانه‌اند، درباره آن‌ها بررسی و پژوهش نکرده، بلکه کوشش کرده است از آن‌ها رویداد تاریخی بسازد. به نوشته سایکس، اسکندر پس از درهم شکستن پارسی‌ها در تنگه پارس، به سوی رود کر رفته و از بند امیر (ساخته شده در زمان دیلمیان) سر درآورده و شهر استخر را گرفته است. گرفتن شهر استخر در اسکندرنامه‌ها نیامده و سرپرستی سایکس آن را به کشورگشایی‌های اسکندر افزوده است. سایکس نوشته است که: «ده هزار گاری قاطر و پنج هزار شتر برای حمل‌ونقل این خزائن لازم بود، خوانندگان نباید این رقم زیاد را به دیده تعجب نگاه کنند و آن را حمل به اغراق کنند.»
اگر سایکس، تاریخ‌دان بزرگ می‌نوشت که ارابه‌ها در کوهستان‌های فارس و بختیاری از کدام راه گذشته به تخت‌جمشید رسیده بودند، می‌شد این نوشته‌ها را تا حدودی باور کرد.
گذراندن ارابه از کوره‌راه‌های آن دیار شدنی و غیرممکن بوده است. این را "سر اورل اشتین Stien" هم نوشته است. او ناگزیر بود بار را از کول قاطرها بردارد تا بشود آن‌ها را از تنگه‌ها و گردنه‌ها گذر داد، یک‌بار هم چند چارپای او پرت شده‌اند.
سایکس نوشته است که «قصرهای زیبای پرس پلیس طعمه حریق گردید». شهر پرس‌پلیس در کجا بوده که تا امروز با این همه کاوش‌ها، کوچک‌ترین نشانه‌ای از آن یافت نشده است؟
سایکس، تاریخ‌دان بزرگ انگلیسی، اسکندر را با یک جهش از تخت‌جمشید به همدان رسانده بی‌آنکه بنویسد اسکندر از کدام راه در چه مدت این راه را پیموده است.
سایکس، سردار و تاریخ‌نگار انگلیسی هم برای آنکه اسکندر را برسر مرده داریوش برساند، سر دره خوار را در بند خزر دانسته است. چون نتوانسته جای رسیدن اسکندر به داریوش سوم را نشان دهد، نوشته است که: «محلی که اسکندر به داریوش رسید، عین آن به‌درستی معلوم نیست ولی افسانه‌های ایرانی آن محل را نزدیک دامغان نشان می‌دهند که به حقیقت نزدیک می‌باشد.»
چه خوب بود سایکس نوشته بود که این افسانه‌های ایرانی را در کجا خوانده و از چه کسانی شنیده است. این هم باید از ساخته‌های خود سایکس باشد تا نوشته‌های اسکندرنامه‌ها دست در آیند.
اگر سایکس تاریخ‌نگار و سردار انگلیسی، بدخواه ایران نبود، نوشته بیرونی را هم می‌خواند. در ترجمه آثارالباقیه نوشته شده است که: «.... سپس سوی ارمنیه و باب الابواب رفت و از آنجا هم عبور کرد و قبطی‌ها و برابره و عبرانیان همه یوغ امر او به گردن نهادند. پس به سوی داراب شتافت برای خونخواهی از بخت نصر و اهل بابل در کارهایی که در شام کرده بودند و چندین‌بار با دارا به جنگ پرداخت و او را منهزم نموده و در یکی از این غزوات رئیس حراس دارا که بنوجنبس ابن آذر بخت بود دارا را کشت و اسکندر به ممالک دارا چیره شد....» از این نوشته برمی‌آید که، کشته شدن داریوش سوم پیش از چیره شدن اسکندر به داریوش بوده است.
سایکس تاریخ‌دان انگلیسی به پیروی از اسکندرنامه‌ها نوشته است که: اسکندر و سپاهش به سوی شمال شتافتند تا در کوهستان، تیپوری‌ها را درهم بکوبند. اسکندر سپاهش را سه ستون کرده، خودش راه کوتاه و بسیار سخت را در پیش گرفته و به سوی آبشار خزر رانده تا به گرگان (استرآباد پیش) رسیده است. در اینجا سه ستون سپاه اسکندر به هم پیوسته‌اند. هنگامی که اسکندر در گرگان بوده، «مردها» یا «ماردها» که در باختر تیپوری (تبرستان = مازندران) و زیر دماوند می‌زیستند، به سپاه اسکندر یورش برده‌اند که اسکندر به‌آسانی جلوی آن‌ها را گرفته و آن‌ها را شکست داده است. برای رفتن از دامغان به گرگان باید از رشته کوه البرز و از میان جنگل گذر کرد که، سایکس تاریخ‌دان انگلیسی به آن اشاره نکرده است. گذشته از این، او که ایران را خوب می‌شناخته، ننوشته است که آبشار خزر در کجا بوده و هیچ‌کس چنین آبشاری را نمی‌شناسد.
سایکس تاریخ‌دان انگلیسی، زیستگاه مردها یا ماردها را در باختر تیپوری (تبرستان = مازندران) و زیر دماوند نشانی داده است. این از سردار و تاریخ‌دانی مانند او پسندیده نیست زیرا: باختر تیپورستان یا تبرستان یا مازندران، تنکابن است. دماوند در مازندران نیست بلکه در دامنه جنوبی رشته البرز جای دارد. از گرگان تا دماوند دست‌کم 300 کیلومتر راه جنگلی و کوهستانی است. زیر دماوند آبادی‌های شلمبه، کیلان، آب سرد و پایین‌تر از این‌ها ایوانکی است. چگونه اسکندر از گردنه رشته البرز و از میان جنگل گذر کرده و به دماوند زیرآن رسیده، در تاریخ ایران نوشته سرپرستی سایکس سردار و سیاستگر انگلیسی چیزی نوشته نشده است.
سایکس تاریخ‌نویس انگلیسی، اسکندر را از گرگان به دره کشف رود برده و سوسی اسکندرنامه‌ها را توس یا مشهد دانسته است. اگر او که در سال 1908 از این راه گذر کرده، شک ندارد که اسکندر هم همین راه را رفته است. راه گنبد کاووس به تنگران به چشمه گلستان به چمن بید به سملقان به بجنورد به شیروان به فاروج به قوچان به توس به مشهد را بررسی کنید درمی‌یابید که مسیر یابی کرده‌ام برای رفتن از جنوب رشته البرز به گرگان و برای رفتن از گرگان به خراسان باید از کوهستان و گردنه و جنگل پرپشت گذر کرد. پیاده و سواره به دشواری می‌توانستند از آن‌جاها گذر کنند، چه رسد به ارابه‌ها، که گذر دادنشان شدنی بوده است، به‌ویژه در 2300 سال پیش. شگفتی در این است که نه اسکندرنامه‌ها و نه سایکس، از جنگل‌های پیرامون گرگان یادی نکرده‌اند. این می‌رساند که پای اسکندر و سپاهش به اینجاها نرسیده است. این‌که سایکس تاریخ‌نویس انگلیسی «سوسی» را «توس» دانسته درست نیست زیرا، یونانیان حرف «ش» را «س» می‌گفتند و می‌نوشتند. پس سوسی باید شوشی بوده باشد که جایی در قفقاز است و در جنگ‌های روسیه با ایران که با عهدنامه ترکمانچای پایان یافت، به چنگ روس‌ها افتاد. توس از دو پاره ته= گرم + اوس = جا، ساخته شده است و به معنی جای گرم است و هیچ‌مانندی با «سوسی» ندارد. در کردستان، نزدیک سلیمانیه هم راه شاهي، از شوش تا سارد به درازاي 2500 كيلومتر با يكصد و يازده كاروانسرا كه در زمان داريوش يكم هخامنشي در کردستان، نزديك سليمانيه همراه شاه ساخته شده است. اين راه نخستين راه داراي سازمان آمد و شد در بيست و پنج سده پيش بوده است.

چهارم – اسكندر و سپاهش پس از گرفتن و چپاول كردن پايتخت كشور صاحب مرده هخامنشيان، به سوي فارس به راه افتاده‌اند و پس از گذر كردن از رودخانه كارون، از راه رامهرمز و بهبهان به سوي اردكان فارس رفته‌اند. در كهگيلويه، مردم دلير و بي‌باك آن كوهستان، راه را بر سپاه اسكندر بسته‌اند، جوريكه اسكندر ناگزير به عقب‌نشيني شده است. چون در اسكندرنامه‌ها از «ممسن‌ها» كه با اسكندر سرسختانه جنگيده‌اند، نام برده شده، بايد ممسني‌ها بوده باشند كه جلوي اسكندر را گرفته و او را شكست داده‌اند.

پنجم – پس از شكست خوردن سپاه اسكندر از مردم كهگيلويه، اسكندر به سوي تخت جمشيد نرفته، بلكه سپاه خود را دو ستون كرده، يكي را با خود از راهي كه آمده بوده به سوي شوش برگردانده و ستون ديگر را دنبال رودخانه زهره كه نزديك هنديجان به دريا ميريزد، به كناره خليج فارس فرستاده است. رودخانه زهره در جايي كه به خليج فارس مي‌ريزد امروز هم نامش هنديجان است.

ششم – هندوستان و هند: هندوستان زيستگاه «هندوها» در باختر تنگه خيبر بوده است. زمين پست جنوبي خوزستان و كناره شمال باختري خليج فارس تا چند سده پس از هجرت نامش هند بوده و از شط العرب تا خاور دور رودخانه هنديان گسترش داشته است. در كتاب «قصه اسكندر و دارا» نوشته اصلان غفاري، سندهاي هند بودن جنوب خوزستان را از كتاب‌هاي: التنبيه و الاشراف، مروج الذهب طبري جلد سوم، كزنفون در تاريخ ايران باستان آورده است.

من بر اين‌ها مي‌افزاييم كه در كفالاياي ماني آمده است كه، ماني پيغمبر ايراني، در سده سوم ميلادي از بابل با كشتي به هند رفته، پس از ماندن نزديك به يك سال در آنجا و دمخور شدن با گنوسي‌ها، با كشتي به فارس رفته و از فارس به بابل، به ميشان و خوزستان رفته است. هندي كه ماني به آنجا رفته، هند جنوب خوزستان است وگرنه، شبه‌قاره هندوستان امروزي در سده سوم ميلادي نامش هند نبوده است. از اين گذشته، ماني‌شناسان باختري، ماني را در راه هند روانه كشور كوشانيان و كابل كرده‌اند كه نمي‌شود با كشتي به آنجاها رفت. زمان هم براي رفتن و برگشتن ماني به شبه‌قاره هندوستان امروزي كافي نبوده است، زيرا ماني در واپسين سال پادشاهي اردشير با كشتي به هند رفته و پس از به تخت نشستن شاپور كه پشتبان ماني بوده، به تيسفون بازگشته و به ديدن شاپور رفته و كتاب شاپورگان را به نام او نوشته است.

از رفتن ماني به هند تا به تخت نشستن شاپور، كمتر از يك سال بوده و ماني در آغاز پادشاهي شاپور به ديدن او رفته است. اين كار دو تا سه سال به درازا كشيده، در اين دو تا سه سال ماني نمي‌توانسته به شبه‌قاره هندوستان رفته، يك سال در آنجا مانده، دين خود را تبليغ كرده و از راه فارس به بابل برگشته باشد. ديگر آنكه توماس، يكي از دوازده حواري حضرت عيسي (ع) پس از به چليپا كشيده شدن آن حضرت، به سوي هند رفته و از شمال باختري هند تبليغ دين عيسوي را آغاز كرده است. چون توماس به زبان آرامي به معني دوقلوست، از اين رو گروهي از عيسويان او را برادر حضرت عيسي دانسته و درباره‌اش بررسي زياد كرده‌اند و براي انديشه‌هاي مردم‌دوستانه‌اش، روز 21 دسامبر را روز توماس نامگذاري كرده‌اند.

در چند سده گذشته كه عيسويان مي‌پنداشتند هندوستان، همان هند است كه توماس به آنجا رفته، كوشش زيادي كرده‌اند تا براي توماس در شبه‌قاره هندوستان جاي پايي پيدا كنند كه كامياب نشده‌اند، زيرا توماس در هند با «گنوسي‌ها» دمخور بوده و گنوسي‌ها در هند جنوب خوزستان مي‌زيسته‌اند و امروز هم زندگي مي‌كنند و نه در شبه‌قاره هندوستان. در آغاز سده اول ميلادي، دين مردم هندوستان بودائي بوده است نه گنوسي. درگذشتن توماس در Edessa (قادسيه) هم مي‌رساند كه توماس به هند جنوب خوزستان رفته بوده و نه به شبه‌قاره هندوستان.

گذشته از اين‌ها، هنگامي كه توماس به هند (جنوب خوزستان امروزي) رفته، آن سرزمين زير فرمان پارتي‌ها (اشكانيان) بوده است. اشكانيان ميان‌رودان (بين‌النهرين) را از سال 150 پيش از ميلاد از سلوكيدها پس گرفته بودند. هنگامي كه توماس به آنجا رفته، ميان‌رودان (بين‌النهرين) كه امروز عراق نام دارد قسمتي از كشور اشكانيان بوده است. عراق تا پايان جنگ جهاني اول عربستان ايران ناميده مي‌شد، كشوري نوبنياد است. نام عراق عربي شده اراك و اراك كوتاه‌شده ايرراك (اي‌ر راك). ايرراك از دوپاره ساخته شده است: اير = آريا و راك يا راغ يا راغه (در پاره دوم مراغه، شهري در آذربايجان و روستايي در مهاباد و شمال ساوه) يا راگا ياري، به معني زمين شن‌بوم درخت‌دار دامنه كوه است. سعدي گفت: نه در باغ سبزي، نه در راغ شخ. پس عراق يا اراك به معني باغ آريايي است. بغداد هم واژه ايراني است كه از دوپاره بغ = ايزد و داد از ريشه دادن ساخته شده و معني آن «ايزد داد» است.

(از كدام راه روشن نيست) و از آنجا راهي ري و سر دره‌خوار و دامغان شده و در ژوئيه (تيرماه) 330 پيش از ميلاد بر سر مرده داريوش رسيده است. از روز اول اكتبر سال 331 تا ميانه ژوئيه سال 330 پيش از ميلاد (از مهرماه تا تيرماه) نه ماه و نيم يا 285 روز است. پنج ماه و چهار روز از اين نه ماه و نيم را اسكندر در بابل و تخت جمشيد مانده و در 131 روز ديگر، اسكندر جنگ‌كنان و چپوك‌كنان سه هزار و سيصد كيلومتر راه از گوگه‌مله به اربيل به كركوك به بابل به شوش به تخت جمشيد به همدان به سر دره‌خوار به دامغان را با سپاه خود پيموده است؟ اگر اسكندر و سپاهش در هيچ جا نمانده باشند، پيوسته راه پيموده باشند و سپاهيان هم كمترين خستگي نكرده باشند، بايد روزانه بيش از 25 كيلومتر راهپيمايي كرده باشند تا نوشته‌هاي اسكندرنامه‌ها درست درآيند. اين كار شدني نبوده است، زيرا سه ماه از اين نه ماه زمستان بوده كه در آن جنگيدن بسيار دشوار بوده است و گذشته از اين، هرگاه لشكركشي نادرشاه را به هندوستان با لشكركشي اسكندر به ايران بسنجيم، روشن مي‌شود كه نوشته اسكندرنامه‌ها نادرست است. نادرشاه كه همه‌چيز را پيش‌بيني كرده بوده، خود و لشگريانش به جغرافياي مردمي و طبيعي راه‌هاي پيشروي و ميدان‌هاي جنگ آشنايي داشته‌اند و زبان مردم بومي سرراه خود را هم كم و بيش مي‌دانستند. با اين برتري‌ها پيشروي جنگي‌اش به سوي هندوستان، روزي شش كيلومتر بوده است. اسكندر و سپاهش در سرزمين ناشناخته دشمن، جنگ‌كنان روزانه بيش از 25 كيلومتر پيشروي كرده‌اند كه، بيش از چهار برابر پيشروي نادرشاه در جنگ هندوستان است.

اين نوشته اسكندرنامه‌ها را نمي‌شود به هيچ‌رويي پذيرفت و باور كرد. چاره آن است كه نوشته‌هاي اسكندرنامه‌ها را نادرست بدانيم و بپذيريم كه اسكندر و سپاهش پس از عقب‌نشيني از كهگيلويه، به سوي باختر برگشته و به تخت جمشيد و درون ايران و هندوستان نرفته‌اند.





 

حقیقت بازگشت اسکندر: پایان افسانه‌ها


اكنون روشن شد كه "هند" جنوب خوزستان امروزي و شمال باختري خليج فارس بوده ، نه شبه قاره هندوستان امروزي ، بازگشت اسكندر وسپاهش بايد انجام گرفته باشد .

پس از شكست خوردن اسكندر و سپاهش در كهگيلويه كه به نوشته اسكندر نامه ها: بالاخره اسكندر چون ديد چاره اي جز عقب نشيني ندارد ، حكم آن را داد .

پس از عقب نشيني در كهگيلويه ، اسكندر سپاه خود رادو ستون كرده ، يك ستون را دنبال رود زهره كه دركنار دريا " رود هنديان " نام دارد ، به خليج فارس فرستاده تا از راه خليج فارس و شط العرب ورود فرات به بابل برود ، وخود باستون ديگر به سوي بابل به راه افتاده است . درراه از رود آرابيوس Arabius (شط العرب) گذشته و به مردم آرابيت Arabit ( عرب ) برخورد كرده و به دشت هاي بي كشت و سبزي (جنوب عراق امروزي و شمال عربستان وكويت) رسيده و پس از گذشتن از آنجا به مردم اورتيان (اور Ur و Uruk دوشهر بزرگ سومر ، درجنوب بابل و كنار فرات بودند) برخورده تا به بابل رسيده است . اسكندر شناسان براي آنكه از افسانه اسكندررويداد تاريخي بسازند و اورابه هندوستان برده باشند ،خور موسي را به جاي مصب رود سند گرفته اند .

اسكندر از بابل به سوي شمال خاوري رفته تا به "راه شاهي " رسيده و چندي در كردستان جنوبي و كرمانشاه امروزي پرسه زده و از راه شاهي به شهر زور رفته و درآنجا درگذشته است . شهر زور كه امروز آبادي كوچكي است در خاك عراق ميان سليمانيه و پاوه در نزديكي حلبچه جادارد ، درزمان ساسانيان جاي بزرگ و آبادي بوده است . پادشاهان ساساني پس از تاجگذاري ،پياده به شهر زور يا دينور (امروز بخشي است ميان صحنه و سنقر ) مي رفتند و از آنجا رهسپار آتشكده آذر گشسب ( آتشكده گشن اسب = اسب نر ، در تخت سليمان جنوب خاوري مراغه ) مي شدند . ابوريحان بيروني در آثار الباقيه نوشته است كه .... (اسكندر) در شهر زور رنجور شد و همانجا بمرد . پس از مردن اسكندر ، بابل به سلوكيدها رسيد كه مرز خاوريشان تا كرمانشاه مي رسيده است . در سال 35/1334 كه راه همدان به كرمانشاه (خور ميثن = خور ميهن = قرماسين پيش ) به شاه آباد غرب (هلوان پيش ) به مرز عراق ساخته ميشد ، در نزديكي كرمانشاه ، درمسير راه ، مجسمه سنگي بزرگ " هركول " پيدا شد كه بايد سامان مرز خاوري كشور سلوكيدها بوده باشد .

اين را هم بررسي مي كنم كه: گويند خط يوناني همراه اسكندر به آسياي ميانه رفته و خط درباري اشكانيان شده است . گروهي پا راهم از اين فراتر نهاده و نوشته اند كه در دربار اشكانيان به زبان يوناني گفته ميشده ( ننوشته اند كه زبان كجاي يونان ) . اينان خط روي سكه هاي اشكاني را خط يوناني مي دانند .

اين هم مانند نوشته هاي اسكندر نامه ها بايد بررسي شود زيرا: الفباي يوناني ، لاتيني ، آرامي ، سرياني ، فارسي و عربي ( الفباي امجد ) همگي از الفباي فنيقي گرفته شده اند درآغاز يوناني ها هم از راست به چپ مي نوشتند و خطشان تفاوت زيادي با خط آرامي وسرياني نداشته است . پس آنچه بر سكه هاي اشكاني نوشته شده ، مي تواند خط سرياني ( آرامي و خاوري ) باشد . تا زماني كه تاريخ فرهنگ فنيقي ها ، آرامي ها ، سرياني ها ، هتيت ها ، ميتاني ها و اورارتوها روشن نشود ، آنچه را كه تاريخ نويسان باختري درباره فرهنگ يونان باستان نوشته اند ، نمي شود بي چون چرا پذيرفت . گذشته از اين ، تنها پيدا شدن چند سكه درجايي ، سروري كشور صاحب سكه را بر آنجا نمي رساند

هلن فيل ، هلنيسم Hellenismus – يك تاريخدان آلماني به نام دريزن J.G.Droysen در سال 1833 كتابي درباره اسكندر نوشته و براي نخستين بار فرهنگ يونان باستان ، از زمان اسكندر تا ظهر حضرت عيسي ع را Hellenismusناميده است . هلنيسم واژه يكصد و چهل ساله است و ريشه تاريخي ندارد . پس از Droysen تاريخدانان باختري تلاش كردند كه براي واژه هلنيسم ريشه يوناني بتراشند . پايه ومايه هلنيسم كه تنها دگرگوني بزرگ فكري در يونان باستان بوده است چيست ؟

درتاريخ يونان باستان به چهار واژه Helios- Helena- Hellas- Hellen بر ميخوريم كه ميتوانند ريشه واژه هلنيسم بوده باشند . Hellen در افسانه هاي يونان باستان آمده است كه ، يونانيان از تخمه پدري به نام Hellen بودند كه چهار پسر داشته به نامهاي Jon- Dorus- Aiolos- Achaios اينها بنيان چهار تيره يونان را گذاشته بودند. آيا مي شود پذيرفت كه فرهنگ درخشان هلنيسم از چنين مرد افسانه اي نام گرفته باشد ؟

Hellas- در زمان خيلي پيش ،نام بخشي از Thessalie( كناره باختري درياي اژه ) ، گويند زماني هم نام تكه مياني شبه جزيره يونان بوده ، اما هيچگاه نام همه سرزمين يونان نبوده است . درسده نهم پيش از ميلاد كه يونانيان سه گروه بودند ( Aiolos ها در شمال ، Jon ها درميان و Dorus ها درجنوب ) ، نامي از Hellas در ميانشان نبوده است . اين مي رساند كه بخش Hellas مانند جاهاي ديگر يونان نام ونشان نداشته است . پس نمي شود پذيرفت كه هلنيسم از نام Hellas درآمده باشد .

Helena – در افسانه هاي يونان باستان آمده است كه ،دختر Ledas وZeusبوده و ازتخم پرنده بيرون آمده بوده است. شاعران يونان باستان اورا زني بسيار زيبا و بي وفا خوانده اند . نمي توان پذيرفت كه نام چنين زن افسانه اي بي وفا را برفرهنگ بزرگي گذاشته باشند .

Helios- يونانيان باستان او را خداي روشني مي دانستند كه سوار بر اسبان سفيد ، روزها در آسمان جولان ميدهد و شب هنگام در زورق زرين به پايگاه نخستين خود باز مي گردد. اين همان "بغ مهر " ايزد آريايي هاست كه آن را يوناني كرده اند .

بغ مهر ، ايزد ايرانيان و هندوان در زبان يوناني باستان Bacchosشده است . چون مهريان ميگسار بودند ، يونانيان اورا " خداي شراب " ناميدند . مهر نبرز ( مهر شكست ناپذير ) را يونانيان باستان Helios Invictus ناميده اند . آنچه امروز هلنيسم ناميده ميشود ، فرهنگ پرمايه و درخشان مهريان بوده كه از ايران زمين و كشور هتيت ها Hetit و ميتاني ها Mitanni آسياي كوچك به يونان رفته بوده است . اين را تاريخدانان باختر وارونه نمايانده اند تا خودرا وارث فرهنگ بزرگي كنند .

هلن فيل ، پيرو آئين مهر بوده است ، نه دوستدار يونان زيرا ، يونان در هيچ زمان هلن ناميده نمي شده است . اكنون كه زمان براي اين كار آماده است ، بايد در تاريخ ايران "نونگري " كنيم و آنرا از بدخواهي هاي بيگانگان پاك سازيم .

استاد Fritz Schachermeyer تاريخدان هشتاد ساله اتريشي ، سالخورده ترين و پيشرو تاريخدانان تاريخ اروپاي باستان كتابي درباره "اسكندر بزرگ " نوشته كه درچاپخانه آكادمي علوم اتريش در سال 1973 به چاپ رسيده است .

درفصل هفتم كتاب از براه افتادن اسكندر از Tyros در كنار درياي روم تارسيدن او بر سرمرده داريوش سوم نزديك دامغان را خواندم و بررسي كردم كه كوتاه شده آن را درزير مي خوانيد .

به نوشته اين كتاب ، اسكندر وسپاهش ، در پايان ماه May 331 پيش از ميلاد از Tyros به سوي ايران به راه افتادند و درماه ژوئيه به كنار رود فرات رسيدند . پس از گذر كردن از روي رود فرات ، درميانه سپتامبر خود را به كنار تندآب دجله رسانيده و از آن گذر كرده اند و سپس از كنار دجله در شمال موصل ، به سوي "گوگه مله" به راه افتاده اند .

تاريخدان بنام اتريشي كه درنخستين جنگ جهاني افسر ارتش اتريش بوده و در آسياي كوچك خدمت كرده است ، براي شناسايي بيشتر راه پيشروي اسكندر ،پس از جنگ جهاني سفري به آسياي كوچك و ايران و افغانستان كرده ، "گوگه مله " را تل Gomel امروزي مي داند . جاي "تل گومل " در كنار آب گومل ، در 40 كيلومتري شمال خاوري موصل و 70 كيلومتري شمال باختري اربيل است .

اينجا نقشه بايد كشيد

به نوشته این استاد تاریخ، اسکندر و سپاهش چهار ماهه خود را از Tyros به میدان جنگ گو گه مله رسانیده‌اند. اسکندر را روز اول اکتبر از خواب خوش و سنگین بامدادی بیدار کرده‌اند تا به میدان جنگ با داریوش سوم برود.
اسکندر و سپاهش در ماه اکتبر 331 پیش از میلاد به میدان جنگ گو گه مله رفته‌اند، با داریوش سوم و لشگریانش جنگ کرده‌اند و آنها را شکست داده‌اند، از میدان جنگ رهسپار اربیل شده‌اند، پس از چپ کردن خزانه داریوش سوم و دارایی لشگریانش و مردم سر راه، از اربیل از راه کرکوک به سوی بابل به راه افتاده‌اند. پس از گذر کردن از روی زاب کوچک و زاب بزرگ و دجله با پیمودن نزدیک به 600 کیلومتر راه، از کنار دجله در شمال موصل به گو گه مله به اربیل به کرکوک به بابل (نزدیک هله امروزی) رسیده‌اند.
اسکندر و سپاهش پس از ماندن بیش از یک ماه (ماه نوامبر) در بابل، در آغاز دسامبر راهی شوش شده و پس از 20 روز راهپیمایی، در پایان دسامبر به شوش رسیده‌اند و از آنجا به سوی تخت جمشید رفته‌اند. با این حساب، اسکندر و سپاهش در پایان دسامبر 331 و آغاز ژانویه 330 قبل از میلاد در شوش بوده‌اند. اسکندر و سپاهش با پیمودن 700 کیلومتر راه میان شوش و تخت جمشید در سرمای زمستان جنگ‌کنان، پیروزمند در آغاز ژانویه 330 پیش از میلاد به تخت جمشید رسیده‌اند. استاد بزرگ تاریخ اروپا باستان دقت نکرده‌اند که، اسکندر و سپاهش نمی‌توانسته‌اند در آغاز ژانویه 330 پیش از میلاد، هم در شوش و هم در تخت جمشید بوده باشند.
پس از چهار ماه ماندن در تخت جمشید (از ژانویه تا ماه مه 330 پیش از میلاد) اسکندر و سپاهش از راه Paraitakene به سوی اکباتان به راه افتاده‌اند. پس از رسیدن به اکباتان، اسکندر با جا گذاشتن سپاه پیاده خود، سواره با سواران زبده و از نفس انداختن اسب‌ها بیش از سیصد کیلومتر راه را در یازده روز پیموده (روزی 28 کیلومتر) و خود را به ری رسانیده است. اسکندر از ری از راه دربند خزر؟ در میانه ژوئیه 330 پیش از میلاد بر سر مرده داریوش سوم رسیده است. من از راه دور به استاد Schachermeyer تاریخ‌دان بزرگ تاریخ اروپا با درود می‌فرستم و از ایشان پوزش می‌خواهم و می‌نویسم که، آنچه درباره سفر جنگی اسکندر مقدونی به ایران نوشته‌اند، مانند اسکندرنامه‌های دیگر، افسانه‌سرایی و قصه‌پردازی و نادرست است و نمی‌شود آن را پذیرفت، به شرح نوشته زیر: من پیشروی اسکندر را در ایران با مقیاس‌هایی که استاد نام برده در کتاب 724 صفحه‌ای خود درباره اسکندر بزرگ داده است می‌سنجم تا روشن شود که نوشته‌های این کتاب هم درباره سفر جنگی اسکندر به ایران و هند مانند اسکندرنامه‌های دیگر بی‌پایه و بی‌مایه است. استاد در کتابش نوشته است که: اسکندر و سپاهش از Tyros در کنار دریای روم تا میدان جنگ را بدون برخورد با دشمن، چهارماهه پیموده‌اند. راه پیموده‌شده نزدیک به هزار کیلومتر است، پس پیشروی عادی اسکندر و سپاهش به سوی ایران روزانه 3/8 کیلومتر بوده است (پیشروی جنگی نادرشاه به سوی هند روزانه شش کیلومتر بوده است). استاد در کتاب خود نوشته: اسکندر سربازان پیاده خود را جا گذاشت و خود سواره به دنبال داریوش سوم تاخت و با از نفس انداختن اسبان، بیش از سیصد کیلومتر راه را یازده روزه پیمود تا به ری رسید. پس تندترین پیشروی سواره اسکندر از روزی 28 کیلومتر بیشتر نبوده است.
راه پیموده‌شده اسکندر و سپاهش از میدان جنگ گو گه مله به اربیل به کرکوک به بابل به شوش، نزدیک به هزار کیلومتر است. زمان پیمودن این هزار کیلومتر راه را مانند هزار کیلومتر راه از Tyros تا میدان جنگ گوگه مله، چهار ماه می‌گیریم. به این چهار ماه بیش از یک ماه ماندن اسکندر و سپاهش را در بابل می‌افزاییم که می‌شود 5 ماه. به این 5 ماه باید، روزهای جنگ کردن اسکندر با داریوش سوم که یکی از بزرگترین جنگ‌های باستانی بوده، همچنین روزهای چپ کردن اسکندر و سپاهش در اربیل و روزهایی که اسکندر در راه بابل به شوش سازمان سپاهش را نو کرده (که من آنها را روی هم رفته یک ماه گرفته‌ام) افزوده شود. به حساب بالا که با مقیاس‌های اسکندرنامه استاد Schachermeyer حساب شده است، اسکندر و سپاهش نمی‌توانسته‌اند زودتر از شش ماه یعنی زودتر از آغاز ماه آوریل سال 330 قبل از میلاد به شوش رسیده باشند. این حساب با نوشته‌های کتاب استاد سه ماه اختلاف دارد، ایشان اسکندر و سپاهش را در پایان دسامبر 331 قبل از میلاد به شوش رسانیده‌اند که شدنی نبوده است. استاد در کتابش نوشته است که اسکندر و سپاهش در آغاز دسامبر قبل از میلاد از بابل رهسپار شوش شده و پس از بیست روز راهپیمایی، در پایان دسامبر 331 قبل از میلاد به شوش رسیده‌اند.
همین استاد نوشته است که اسکندر و سپاهش چهارماه، از ژانویه تا ماه مه سال 330 قبل از میلاد در تخت جمشید مانده‌اند. این دو تاریخ را برابر هم می‌گذاریم، نتیجه می‌شود که: گرفتن شوش و چپ کردن آنجا، به تخت نشستن اسکندر، خستگی درکردن سپاهیان، پیمودن هفتصد کیلومتر راه از شوش تا تخت جمشید و گرفتن تخت جمشید، همه و همه این کارها را اسکندر با سپاهش ده روزه (از پایان دسامبر 331 پیش از میلاد تا آغاز ژانویه 330 پیش از میلاد) انجام داده است. این نمونه تاریخی است که اروپائیان برای ما نوشته‌اند. این استاد و همه اسکندرنامه‌نویسان و اسکندرشناسان، نوشته‌اند که: اسکندر و سپاهش 3300 کیلومتر راه از کنار دجله به میدان جنگ گوگه مله به اربیل به کرکوک به بابل به شوش به تخت جمشید به اکباتان به ری به دربند خزر به نزدیکی دامغان به سر مرده داریوش سوم را در نه ماه و نیم پیموده‌اند. (از نخستین روز اکتبر سال 331 تا میانه ژوئیه 330 پیش از میلاد).
از این نه ماه و نیم باید کاسته شود: یک ماه ماندن در بابل و چهارماه خستگی درکردن در تخت جمشید، همچنین روزهای جنگ کردن در گو گه مله و چپ کردن در اربیل و نو کردن سازمان سپاه در راه بابل به شوش و چپ کردن شوش با به تخت نشستن اسکندر در شوش، که من همه اینها را روی هم یک ماه گرفته‌ام. با کاستن این شش ماه و نیم از نه ماه و نیم، می‌ماند سه ماه و نیم برابر با 105 روز. یازده روز از این 105 روز را اسکندر سواره و شتابان از اکباتان به ری تاخته است. پس باید 3000 کیلومتر راه مانده را در 94 روز یعنی روزی 32 کیلومتر پیموده باشند. این کار شدنی نبوده است، تندترین راهپیمایی اسکندر، سواره و با از نفس انداختن اسبان، روزی 28 کیلومتر بوده است (از اکباتان تا ری 300 کیلومتر راه، در یازده روز) که روزی چهار کیلومتر از پیشروی اسکندر از کنار دجله تا نزدیکی دامغان کمتر است. راه پیمایی روزی 32 کیلومتر، 3/5 برابر پیشروی نادرشاه در جنگ هندوستان است. این را دیگر هرگز نمی‌شود پذیرفت و باور کرد.

به حساب دیگر:
اسکندر و سپاهش، بدون برخورد با پایداری دشمن 1000 کیلومتر راه از Tyros تا کنار دجله را چهار ماهه پیموده‌اند. با این مقیاس، باید 3000 کیلومتر از راه میان دجله تا نزدیکی دامغان بر سر مرده داریوش را دوازده ماهه پشت سر گذاشته باشند. به این دوازده ماه افزوده می‌شود: یازده روز راهپیمایی سواره اسکندر از اکباتان تا ری + یک ماه ماندن در بابل و چهارماه ماندن در تخت جمشید + روزهای جنگ کردن با داریوش سوم و چپ کردن شوش و به تخت نشستن اسکندر در شوش، که من همه را روی هم یک ماه گرفته‌ام. این شش ماه و یازده روز با دوازده ماه حساب شده در بالا، روی هم می‌شود هجده ماه و یازده روز. پس اسکندر نمی‌توانسته زودتر از هجده ماه و یازده روز بر سر مرده داریوش سوم رسیده باشد که، نه ماه دیرتر از تاریخی است که همه اسکندرنامه‌ها نوشته‌اند یعنی در آغاز ماه آوریل 329 پیش از میلاد و نه آنطور که استاد Schachermeyer و اسکندرنامه‌نویسان دیگر نوشته‌اند "میانه ماه ژوئیه سال 330 پیش از میلاد".
شگفتا! چرا باید دانشمندی بزرگ و سالخورده، در عصر شکافتن اتم و تسخیر فضا، نسنجیده نوشته‌های نادرست افسانه‌سراهای اسکندر را به نام تاریخ‌نگاری کند. سال‌ها بررسی درباره یورش اسکندر مقدونی به ایران، که کوتاه شده آن را خواندید، به اینجا رسید که:
سفر جنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و هندوستان، بزرگترین دروغ تاریخ است.
من بر آنم که در این کار هدف ویژه‌ای بوده که هنوز هم دنبال می‌شود. برای من روشن است که، سیاست استعماری امپراتوری انگلستان در دو سده گذشته، تلاش فراوان کرده است تا روحیه مردم خاور زمین را ضعیف کند. در این راه، امپراتوری انگلستان از افسانه اسکندر مقدونی تاریخ ساخته و با گرز اسکندر مقدونی بر سر مردم استعمارزده خاور نزدیک، خاور میانه و هندوستان کوبیده تا به مردم مصر، عربستان، آسیای کوچک، ایران، افغانستان، ورارود (ماوراءالنهر) و هندوستان بفهماند که، از دو هزار و چند صد سال پیش شکست خورده و تو سری خورده و فرمانبردار اروپائیان بوده‌اند. پس سروری و فرمانروایی اروپائیان بر آنها، کار تازه‌ای نیست. باید بی‌چون و چرا پذیرفت که کامیاب هم شده است، جوری که افسانه کشورگشایی اسکندر مقدونی، از ایران تا هندوستان، از بدیهیات تاریخ شده است.
تاریخ سرپرستی سایکس، سردار، سیاست‌گر و تاریخ‌دان انگلیسی، همچنین نوشته‌ها و سفرنامه‌های "سر ارول شتین Stein" را درباره اسکندر مقدونی بخوانید، تا به درستی نوشته من پی ببرید.