پی نوشته های تاریخی

حمله اسکندر به ایران

 
پی نوشته های تاریخی

حمله اسکندر به هند

 
پی نوشته های تاریخی

تحلیل و نتیجه‌گیری


 


افشای حقیقت: دیدارهای اسکندر در هند باستان


با آنكه می دانم اسکندر و سپاهش از کهگیلویه به سوی خاور پیشتر نرفته و از همانجا برگشته‌اند، باز هم نوشته‌های اسکندر نامه‌ها، درباره‌ی رفتن اسکندر و سپاهش به گرگان، خراسان، افغانستان امروزی، ورارود (ماوراءالنهر)، هندوستان باختری (پاکستان)، بلوچستان، کرمان تا فارس را بررسی می‌کنم، تا جای تاریک و چیز بررسی نشده‌ای نماند.

اسکندر نامه نویسان، پنج سال (از سال 330 تا 325 پیش از میلاد) اسکندر و سپاهش را به سرزمین‌های گرگان، خراسان، ورارود (ماوراءالنهر)، هرات، سیستان، رخج (قندهار امروزی)، کابل، بلخ، لاهور، کراچی، بلوچستان و ... هم‌نام و یکی کرده‌اند، تا «افسانه اسکندر» رویداد تاریخی شود.
اسکندر نامه نویسان و اسکندر شناسان باور نمی‌کردند روزی برسد که، کسانی در این سرزمین‌ها پیدا شوند و مچشان را بگیرند و دستشان را باز کنند. نام‌های شهرهای سرزمین‌های: گرگان، خراسان، ورارود (ماوراءالنهر)، افغانستان امروزی، هندوستان باختری، بلوچستان، نام‌های باستانی و بیشترشان نام‌های طبیعی هستند و کسی آن‌ها را نام‌گذاری نکرده است. برای نمونه چند تا از این نام‌ها را یادآور می‌شوم:
استرآباد، که ندانسته آن را گرگان نامیدند، از دو پاره استر+آباد ساخته شده است. استر به معنی آتش یا جای روشن است، مانند: خاکستر یعنی خاک آتش، شبستر یعنی آتش شب. استاره و ستاره هم همین واژه است.
استر دختر یهودی که گوید مزارش در همدان است، ستاره حرم بوده است و نامش ایرانی است و عبری نیست. Stern آلمانی و Star انگلیسی و Stella ایتالیایی هم همان استاره یا ستاره ایرانی است. آباد، کوتاه شده "آب بو آد" است به معنی آب باشد. سد اسکندر در گرگان که آن را به زبان ترکمنی "سدقزل آلا" می‌نامند، جوی بزرگ آبرسانی دشت گرگان است.
قوچان، کوچان شهر بزرگ کوچ‌ها بوده است که در زمان درازی در آنجا فرمانروایی می‌کردند. اشکبوس هم از کش‌های کوچ‌ها بوده است. کوچ‌ها از اینجا به دشت کوچ در خاور افغانستان و بلوچستان رفته‌اند. در بلوچستان ایران، کوچ هم‌ردیف بلوچ نامبرده می‌شود.
ابرشهر (نیشابور امروزی) یکی از سه شهر بنام خراسان بزرگ بوده است (دو شهر دیگر هرات و مرو بودند). ابر، همان واژه Uber آلمانی و Over انگلیسی است. این می‌رساند که واژه بسیار کهن ارریابی و ابرشهر هم شهری بنام دوران باستان بوده است.
توس به معنی جای گرم (ته = گرم + اوس = جا) و نامی بسیار کهن است. ته = تف = تو = تب = تاب به معنی گرم است، مانند تابستان، تب داشتن و جز این‌ها. اوس به معنی جای سنگی.
سناباد (مشهد امروزی) که از سینۀ (سین) = شاهین = آباد ساخته شده است. سینه، واژه بسیار کهن است که در نام جاهای دیگر هم هست، مانند: سنندج (سنه = شاهین + دژ = قلعه) به معنی دژ شاهین. صحنه = سینۀ، سینک، فرسینک، صائین قلعه (صائین = سینۀ = شاهین + قلعه که عربی شده کله است) به معنی شاهین دژ و جز این‌ها.
زابل که از سه پاره ساخته شده است که: زه = رشته باریک + آب + بل = فراوان. زابل یعنی زه آب فراوان.
کابل که از سه پاره ساخته شده است: که = کوه + آب + بل = فراوان. کابل یعنی کوه آب فراوان.
مركند (مر = مار + کند، از ریشه کندن). آبادی کوچکی است در بخش قره ضیاع دین در شمال باختری آذربایجان. واژه "مر" بیشتر نام جاهای آذربایجان است مانند: مراغه (مر = ماد + راغه = راغ = راگا = ری = باغ دامنه کوه)، مرند (مر = ماد + اند = کم)، مرایوان (مر = ماد + ایوان) و جز این‌ها. پس این نام باید جایی در آذربایجان باشد نه در ورارود (ماوراءالنهر).
کند از واژه کندن است. پس از آمدن آریایی‌ها به ایران‌زمین، به روش دیرین خود زمین را می‌کندند و در آنجا زندگی می‌کردند. با گذشت زمان، کند نام شهر و آبادی شده مانند: سمرکند (سمرقند)، خوکند (خوقند)، تاشکند. واژه‌های کندک (خندق) کند و (کنده کوچک)، کده، کهنه = خانه از ریشه کندن است.
سکاهای ایران - من در چهار جای ایران‌امروزی نام سکاها و مردم سکایی را نشان می‌دهیم: یکی در سیستان، که کوتاه شده سکستان یا سکستان است. رستم زابلی از سکاهای سیستان بوده است. دوم، در سنگسر یا سکسر که آن را "سگ سر" خوانده و "راس الكب" ترجمه کرده‌اند. برای آنکه "سک" خوانده نشود، به آن "ن" افزوده و آن را سنگسر نامیده‌اند.
تیره سگوند در لرستان که "سک وند" و سکایی هستند. چهارم، در آبادی بزرگ "سکزی" در بخش کوه‌پایه اصفهان در راه نائین. به جز این‌ها، در خوئین که آبادی بزرگی در 60 کیلومتری جنوب باختری زنجان است، مردمی از نژاد "دیلمی و سیستانی" زندگی می‌کنند. این از زبانشان برمی‌آید. زبانشان ایرانی کهنه و درهمی از دیلمی و سیستانی است. در نزدیکی خوئین راهرویی در زیر زمین کنده شده که از دوران باستان به جا مانده است. گویا اینجا پاسگاه آتشکده کشسب بوده و نیاکان خوئینی‌ها را برای پاسداری از دیلمان و سیستان به اینجا آورده بودند. در دشت قزوین هم جایی به نام سگزآباد هست.
اردکان، در ایران‌امروزی دو جا به نام اردکان است، یکی در شمال باختری شیراز، سر راه شیراز به کهگیلویه و راه بهبهان به رامگرد که از نزدیکی‌های آن اسکندر و سپاهش در برابر پایداری مردم کهگیلویه پس نشسته‌اند و، اردکان دیگر در شمال باختر یزد، سر راه نائین به یزد.
ممسنی، که باید همان "ممسن" اسکندر نامه‌ها باشد. یکی از تیره‌های دلیر مردم کهگیلویه، ممسنی‌ها هستند. ممسن یا ممسان به معنی بزرگ بزرگان است (مه = بزرگ + مسان = بزرگان). مس = بزرگ، در واژه مستر = بزرگتر هم آمده است، که در سربازخانه‌ها "مصدر" گفته می‌شد که همان مهتر است. در زبان آلمانی Meister = استاد، در زبان انگلیسی Master، در زبان ایتالیایی Maestro = استاد است. در زبان فرانسوی هم Maitre همین واژه است که در آن اکسان (،) نشانه افتادن حرف S است.
خوريان ، دهي در جنوب باختري شاهرود و كشت زاري در جنوب خاوري سمنان است كه براي امتيازات نفت آنجا كه بدست روسها افتاده بود، همه شناخته شده است . اسكندر نامه نويسان ، اسكندر را درماه ژوئيه 330 پيش از ميلاد در نزديكي هاي دامغان ، بر سر مرده داريوش سوم برده اند ، سپس اورا به شهر صد دروازه كشانده و از آنجا روانه گرگان كرده اند . جاي شهر صد دروازه را درجنوب باختري دامغان نشاني داده اند . هنگام ساختن راه آهن خراسان در سالهاي 18-1317 مهندسان راه آهن ساز ، براي پيدا كردن شهر صد دروازه افسانه اي اسكندر نامه نويسان خيلي جستجو كردند ، اما كمترين نشانه اي از آن نيافتند . چنين جايي در نزديكي دامغان نبوده است و ساخته اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان است .
در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر در شهر صد دروازه به يارنش گفته است كه براي رفتن به گرگان ، چهارروز راه در پيش داريم و پس از پيمودن 150 استاد (75/27كيلومتر) به گرگان رسيده اند . اين هم درست نيست زيرا ، از دامغان به كلاته به چمن ساور ، دنبال رودخانه نكا به گرگان ( استر آبادپيش ) نزديك به يكصدو سي كيلومتر راه است كه تكه شمالي آن از جنگل مي گذرد . اين راه 4.7 برابر استاديه است كه در اسكندر نامه ها نوشته اند و چهارروزه نمي شده آن را پيمود.
اسكندر نامه نويسان ،اسكندر را پس از آنكه به سيستان سرو سامان داده ، به «آريا سپ» و از آنجا به Arachosiens(رخج؟) فرستاده اند و از اينجا او را روانه پاراپاميزادParapamisadكرده اند كه مردمي وحشي داشته و سرزمينش از برف و يخ كلفت پوشيده بوده ، جوري كه هيچ درنده و چرنده و پرنده در آنجا زندگي نمي كرده است . در اسكندر نامه ها "پاراپاميزاد" را چنين نشاني داده اند : از سوي شمال به سرزمين يخ بسته ، از سوي باختر به باكتريا (بلخ ؟) ازسوي جنوب به درياي هند . اين نام و نشاني ها مي رساند كه اسكندر نامه نويسان كمترين آگاهي از خاور كوه هاي كردستان و بختياري نداشته اند ، زيرا چنين جايي را سر راه رخج ( قندهار امروزي) به بلخ ( نزديك مزار شريف ) نشان داده اند . اسكندر نامه نويسان او را از اين سرزمين به باكتريا ( بلخ ) كشانده اند و پس از گرفتن باكتريا ، اسكندر را روانه سغديان يا Soderes(سغد) كرده اند . چون "سغديان" همانند واژه سغد بوده ، اسكندر شناسان آنجا را سغد كه شهري باستاني ميان سمر قند و بخارا بوده انگاشته اند .
مشير الدوله در تاريخ ايران باستان در باره رفتن اسكندر و سپاهش از بلخ به سوي سغد ، از نوشته اسكندر نامه ها چنين آورده است : اسكندر و سپاهش به سوي سغديان براه افتادند و به بيابانهاي بي آب وعلف آن كشور در آمدند . با آنكه شبها راه مي پيمودند ، به زودي فرياد "العطش " از سپاهيان برخاست ، آنان فرسنگها راه مي رفتند بي آنكه به رودي برسند . پرتو آفتاب به ريگهاي روان مي تابد ، آنها را گرم مي كرد و گرمايشان برمي گشت و محيط طاقت فرسا مي شد. گرچه سحر گاهان نسيمي مي وزيد و شبنمي مي زد ، اما همين كه آفتاب بر مي آمد شبنم بخار مي شد ...... سپاهيان اسكندر بردباريشان بسر آمد و نااميد شدند زيرا ديگر نيرويي برايشان نمانده بود ، نه ميتوانستند درنگ كنند ونه پيش روند ...... به جاي آب ، به سپاهيان شراب و روغن مي دادند ، اين كار آنان را از پاي در مي آورد . اسكندر در اندوه فرو رفته بود كه ناگاه دو بازرسي كه پيشاپيش سپاه رفته بودند تا براي اردوگاه جا پيدا كنند ، با مشكهاي پر از آب برگشتند .... باري پس از بردن رنج فراوان ، شبانه به كنار رودخانه "اموي " رسيدند و با دشواري ، ده روزه آز آن گذر كردند .

اين افسانه از بافته هاي اسكندر نامه نويسان و سراپا نادرست است زيرا : شهر تاريخي بلخ ، باكترياي اسكندر نامه ها نيست . بلخ در شش كيلومتر يشمال باختري مزار شريف و در كنار رود بلخاب و در 70 كيلومتري جنوب آموي دريا جا دارد و از سطح دريا 350 متر بلندتر است . بلخاب يكي از پر آب ترين شاخه هاي " آمو درياست " كه در بهار سال 1967 سيلابش 1752متر مكعب در ثانيه انداز گيري شده است . درازاي بلخاب نزديك به 350 كيلومتر است كه پس از گذشتن از كنار بلخ ، به سوي شهر آقچه روان گشته و سپس به آموي مي رود . دره بلخاب آباد است و از بلخ تا كنار آمو آبادي زياد است مانند : ديوالي ، خير آباد ، غرچينك . شهر باستاني " ترمذ"در كنار شمالي رود آموي ،روبه روي بلخ جادارد . اين مي رساند كه : باكتريا ، شهر باستاني بلخ نيست . Oxus هم كه به نوشته اسكندر نامه ها از كوه هاي قفقازسرچشمه گرفته و به درياي كاسپين مي ريزد ، آموي نيست ، رود "آموي" كه رودكي درباره آن گفته است: "ريگ آموي و درشتي هاي آن زير پايم پرنيان آيد همي." شهر باستاني سغد (سرغود ، درسنگ نوشته نقش رستم) كه از بلخ بيش از 400 كيلومتر دور است هم سغديان يا Soderes اسكندر نامه ها نيست. اسكندر نامه نويسان ، اسكند رو سپاهش را درراه سغد به كارهاي ديگر هم وا داشته اند . آنها به مردم "برانجيد Branchides برخورد كرده و آنها را درهم كوبيده اند وشهرشان را گرفته اند . گذشته ازاين ، سري هم به "مر كند " زده اند و براي شكست دادن مردم مركند ، 1500 استاد راه را سه روز پيموده اند ( روزي 92.5كيلومتر !!!) اسكندر شناسان مركند را سمر قند پنداشته اند كه درست نيست ، زيرا مركند نام ماديست و جايش در ورارود (ماوراءالنهر ) نيست . آنها شهر كورش را هم گرفته اند و به شهر ممسن ها رسيده اند . مردم ممسن ،به دژ پس نشسته و سخت پايداري كرده اند . آنها از شهر ممسن ها به شهر خجند (لنين آباد امروزي ) رهسپار گرديده اند . آنها كار بزرگ ديگري هم كرده اند ، پيش از برگشتن به باكتريا ، در يكي از شورش هاي مردم سغديان ، يكصدو بيست هزار تاي آنها را از دم شمشير گذرانده اند . نمي دانم اينهمه آدم را در كجا پيدا كردند كه بكشند . اسكندر نامه نويسان و اسكندر شناسان ، اور ا از سغديان Soderesبه باكتريا (بلخ ؟) بازگردانده اند ، تااورا روانه هندوستان كنند . پيش از رفتن به هندوستان ، يكي اورا به "خوريان " و ديگري به گبز Gabaza فرستاده ، نوشته اند كه او پس از گرفتن آنجاها راهي هندوستان گرديده است
در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندردو سال ( از بهار سال 327 تا بهار سال 325 پيش از ميلاد ) درهندوستان باختري (پنجاب) جنگ كرده است . اسكندر پيش از راه افتادن به سوي هندوستان ، براي سبك بار شدن دستورداده است كه همه ارابه هاي پر از غنيمت هاي خود و دوستانش را آتش بزنند (مالي كه با جنگ و خونريزي غارت كرده بودند ). براي من روشن نيست كه اسكندر و سپاهش ، چگونه د ركوهستانهاي سخت ، در سرزمين هاي يخ بسته ، در بيابانهاي بي آب و علف ، ارابه همراه مي بردند و چگونه آنها را از روي رودخانه هاي بزرگ گذر مي دادند . اينها نادرست اند و باور كردني نيستند .
در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر از "نيكه " به سوي هندوستان رفته است . اسكندر شناسان نيكه را كابل دانسته اند كه درست نيست. نوشتم كه كابل نام طبيعي است كه از سه پاره ،كه =كوه + آب + بل = فراوان ساخته شده است . از زماني كه آريايي ها به اين سرزمين آمده اند ، اينجا را كابل ناميده اند و نامي نيست كه پس از اسكندر به اين شهر داده باشند . گذشته از اين "نيكه " نام الهه پيروزي يونانيها بوده است و نام مكان نيست .
2170 سال پس ازيورش خيالي اسكندر به كابل و از آنجا به هندوستان ، در زمستان سال 1842 مردم دلير اين سرزمين كوهستاني 16500 تن سپاه آموزش ديده با جنگ افزار خوب انگليسي و هندورا كه سرزمين افغانستان را مي شناختند ، آنچنان نابود كرد ند كه تنها چند انگليسي و شمار كمي هندو جان بدر بردند و خود را به جلال آباد رسانيدند . چه خوب بود اسكندر شناسان روشن مي شاختند كه ، اسكندرو سپاهش در 2170 سال پيش از اين جنگ ، بدون شناسايي مردم و سرزمين افغانستان ، چگونه از ميان نياگان اين مردم شيردل گذر كرده و خود را به هندوستان رسانيده اند . پيش از آنكه رفتن اسكندر را به هندوستان بررسي كنم ، ياد اور مي شوم كه : كاروانها از چهار راه از ايران به هندوستان مي رفتند .
يكي راه بلوچستان ، كه از بلوچستان باختري به بلوچستان خاوري مي رفته و به مولتان مي رسيده ،دراين راه، راه آهن ساخته شده است . دوم راه سيستان ،كه دنبال رودخانه هيرمند تا قندهار (رخج باستاني ) و از آنجا پس از گذر كردن از تنگه بلان در كوههاي جنوبي افغانستان به مولتان مي رفته است . سوم راه سيستان به قند هار به غزنه ، به كابل ، به جلال آباد ، به تنگه خيبر ،به پيشاور ، كه از آنجا پس از گذر كردن از روي رودخانه سند و پنجاب ديگر به لاهور و دهلي مي رسيده است .
نادرشاه دو هزارو هفتاد سال پس از اسكندر ، از اين راه به هندوستان يورش برده است . او پس از آماده كردن كارهاي جنگ ، روز سوم ماه صفر 1151 از نادر آبادقندهار به راه افتاده و پس از گرفتن غزنه ،كابل و جلال آباد ، با پيمودن نزديك به هفتصدكيلومتر راه ، در 198 روز (روز ي3.5 كيلومتر )، روز بيست ويكم ماه شعبان 1151 به تنگه خيبر رسيده است . نادر شاه پس از گذر كردن از تنگه خيبر به سوي پيشاور ، لاهور و دشت كرنال رانده و روز نهم ذيقعده 1151 بر دولت هند پيروز شده و در دهلي جنگ با هندوان پايان يافته است . نادر شاه و لشگريانش نزديك به 1700 كيلومتر راه از قندهار به دهلي را 277 روزه پشت سر گذاشته اند (روزي نزديك به 6 كيلومتر ) .
كندي پيشرفت نادراشه رادو هزارو هفتاد سال پس از اسكندر با تندي پيشروي هاي اسكندر و سپاهش نمي شود سنجيد ، زيرا تا به بيش از پانزده برابر مي رسد (روزي 92.5 كيلومتر در پيشروي به سوي مركند ) . چهارم راه هرات به كابل ، كه دنبال دره هريررود تا سرچشمه هاي آن و از انجا به كابل و به سوي هندوستان مي رفته است .
شنيدن شرح جنگها و پيروزي هاي اسكندر و كشتارهاي او و سپاهيانش در هندوستان ، آنجور كه در اسكندر نامه ها نوشته اند بسيار خسته كننده است و به كارهاي امير ارسلان رومي مي ماند . من كوتاه شده آنها را دراينجا مينويسم تا خودتان درباره شان داوري كنيد . اسكندر با اين فرمانروايان در هندوستان نبرد كرده و آنها را شكست داده ، يا فرمانبردار خود كرده است :
آبي سارس Abissares ام فيس Omphis آكو فيس Acuphis فه ژه Phegee اگرامس Aggrammes پروس Porus آندر كتوس Androcottus پرتيكان Portican آسا كان Assacan يا،اكسيكانوس Oxycanus يا ، اساكنوس Assacenus سي سيكت Sisicottus كاما كسوس Camaxus يا،سي سي كتوس Sisicottus كله افاز Cleophas سپي ثاسس Spithaces مروا Meroe سوفي تس Sophites مواريس Moeris تاكسيل Taxile موسيكانوس Musicanus كاندرامس Kandrames اسكندر در هندوستان با اين مردمان در افتاده و آنها را درهم كوبيده و يا رامشان كرده است :
آبستانس Abestanes پرستس Prestes يا ، سابراكس Sabraques پرسيانس Peresiens يا سامباستس Sambastes يا فاراسينس Pharraciens ادرائيستس Adraistes سبا Sabba ادرستس Adrestes ياسي با ا Sibae آگالاس Agalasse يا سيبس Sibes آراساكس Arasaques يا ،سوبيانس Sobiens آسپيانس Aspiens سي گامبر Sygambre كاندرايدس Candraides يا،آمبر Ambre يا، ماسان Massan ثير يانس Thyreens يا ، اساديانس Ossadiens
اسكندر و سپاهش در هندوستان از اين رودخانه ها گذر كردند :
آسه زينس Acesines هيدرااستس Hydraostes يا،آلكه زينس Alcesines هيداسپس Hydaspes خواسپ Choaspe هيفازيس Hyphasis خوئس Choes يا،هيپانيس Hypanis كوفس Cophes سو آستس Soastes گوره Guree
اسكندر و سپاهش اين سرزمين ها و شهر ها را در هندوستان گرفته اند :
اندراك Andraque اكسيدراكس Oxydraques آارنس Aornos پاتالا Patala آريژه Arigee يا ، هيالا Hyala بازير Bazire سيلوت Cillute يا،بزيرا Bezira يا، سيلوستيس Cillustis كائيان Catheens يا، پسيل توسيس Psiltucis گلااوكانيكس Glaucaniques پاتالا بئوس Patalabeus يا ، گلا اوزس Glauses پاتاليانس Pataliens گوريانس Gureens په اوكلاتيد Peucelatide هارماتليا Harmatelia يا ، په او كلا اتيس Peuclaotis هياسنس Hiacense پيم پراما Pimprama ماليان Malliens سابوس Sabus ماساگس Massagues يا ، سامبوس Sambus يا ، ماساك Massaque سانگالا Sangala يا ، مازاگا Mazaga سيله Silee نيكه Nicee سي سيك Sisique نوتاك Notaque سوفيتس Sophites نيسا ، يا نيسه Nysa, Nyse سين دورامانا Syndoramana
تاريخدانان باختر ، گمان دارند كه اين نام ها ايراني و يا هندويي باستاني هستند .
تاريخ خوانده هاي ايران و هندوستان مي پندارند كه اينها واژه هاي يوناني باستاني اند .
بررسي من به اينجا رسيد كه اينها نه هندويي و نه ايراني و نه يوناني هستند ، اين را از زبان شناسان ايراني و هندو و يوناني بپرسيد و خودتان داوري كنيد .
اين نام ها بافته خيال اسكندر نامه نويسان است كه ، اسكندر شناسان خواسته اند آنها را در ميان نامهاي باستاني جغرافيايي و مردمان و فرمانروايان ايران خاوري ، ورارود ( ماوراءالنهر ) و پنجاب پيدا كنند ، تا از« افسانه اسكندر » رويداد تاريخي بسازند .
براي آنكه ارزش تاريخي اسكندر نامه ها بيشتر روشن شود ، پاره اي از نوشته هاي اسكندر نامه ها در يورش به هندوستان را دراينجا مي آورم .

سپاهيان اسكندر در شهر سابوس Sabus يا سامبوس Sambus هشتاد هزار هندو را سربريده اند .
رود خواسپ Choasp را اسكندر شناسان رود كرخه انگاشته اند .
اسكندر و سپاهش در هند هم از رود ديگر يبه همين نام گذر كرده اند .
اين شدني نيست مگر آنكه درهند هم رود كرخه ديگر بوده باشد و با هند ، تكه جنوبي خوزستان بوده باشد چون چنين رودي در هندوستان نيست ، پس هندي كه اسكندر به آنجا رفته ، تكه جنوبي خوزستان بوده است .

آكو فيس Acuphis سالخورده ترين نمايندگان شهر نيسا بوده ، شهر نيسارا ميان رود كوفس Cophes و سند نشان داده اند و نوشته اند كه اين شهر را باكوس ايزد شراب ساخته است .
نوشتم كه «باكوس » يوناني شده «بغ» است و شهر نيسا كه پايگاه آئين بغاني در دوران اشكانيان بوده ، همين نساي امروزي ، نزديك به عشق آباد (اشك آباد ) است .
اينهم نا آگاهي اسكندر نامه نويسان را مي رساند .
كله افاز ( آدم به ياد كله اپاتراي مصري مي افتد ) ما در آسا كان بود .

پاتالا ، يا هيتالا، يا ........... كه جزيره اي درمصب رود سند بوده ، چون گويشش همانند پاتيالا Patialaشهر امروزي هندوستان است ، اسكندر شناسان هردو را يكي گرفته اند كه درست نيست .
شهر پاتيالا ، درجنوب خاوري لاهور و در شمال دهلي جا دارد و از مصب رود سند بيش از 1400 كيلومتر دور است .
اسكندر و سپاهش ازنيكه ( كابل؟!!!؟؟) به سوي هندوستان به راه افتاده اند .
اسكندر نامه ها نوشته اند كه از بهار سال 327 تا اوت 326 پيش از ميلاد ( نزديك به يكسال و نيم ") كه به مصب رود سند رسيده اند ، آنها در هندوستان در گير جنگ بوده اند .
اما استرابو جغرافي دان نامي يونان باستان ، اين مدت را در 10 ماه ( از اكتبر سال 327 تا اوت سال 326 پيش از ميلاد ) و پلو تارك تاريخ نويس يونان باستان ، هفت ماه نوشته ، اين مي رساند كه همه اينها سرشان نمي شده است و افسانه سرايي كرده اند وگرنه چنين چند جور نويسي نمي كردند .

اسكندر شناسان Tanais را رود سيحون انگاشته اند .
همانجور كه Oxus رود آموي نبوده ، تانائيس هم رود سيحون نيست ، زيرا اسكندر گذرش به اينجاها نيفتاده است .
اسكندر به سپاهش گفته است كه ، اگر شما از پايان كار بپرسيد ، بايد بدانيد كه : از رود گنگ و اقيانوس مشرق ، كه با درياي هند و درياي گرگان و درياي پارس اتصال مي يابد و همه جهان را احاطه دارد ، دور نيستيم ( تاريخ ايران باستان صفحه 1807) .
اين بوده است آگاهي اسكندر نامه نويسان از جهان شناخته آن روز .
اسكندر نامه نويسان فاصله دو بازوي رود سند را در مصب آن 1800 استاد برابر 333 كيلومتر ( بيش از درازاي راه تهران به رشت ) نوشته اند ، آيا مي شود اين را باور كرد ؟!؟! آنها كه مصب سند را ديده اند مي گويند نه .
هركس مي خواهد درستش را بداند ، جغرافياي پاكستان را بخواند .
سپاهيان اسكندر چون «آب بالا و آب پايين » دريا را نديده بودند ، هنگامي كه درمصب رود سند آب بالا آمده ترسيدند.
مي گويند يونانيها مردمي دريانورد بوده اند ، پس چگونه از جزر و مد دريا آگاهي نداشتند .
اسكندر نامه نويسان خور موسي را به جاي مصب رود سند گرفته اند .
در بندر شاهپور ( كنار خور موسي ) تفاوت آب بالا و آب پائين1.60 متر اندازه گيري شده است .
اسكندر « رود آل سه زينس » را به جاي نيل ، رود بزرگ مصر گرفته بود ، به او گفتند كه رود هيداسپ به آل سه زينس و هردوي آنها به رود سند مي ريزند و رود سند روانه دريامي گردد .
سفر جنگي اسكندر و سپاهش در هندوستان ، پس ازرسيدن به مصب رود سند به پايان رسيده است .
آنها در شهر تپاله تا بهار سال 325 پيش از ميلاد مانده اند و سپس رهسپار ايران گرديده اند .
چون اسكندر نامه ها نوشته اند كه اسكندر و سپاهش در اوت 326 پيش از ميلاد به مصب سند رسيده اند ، پس بايد دست كم هفت ماه در آنجا مانده باشند .

اسكندر نمايندگان هند را گرد آورده و به آنها گفته است كه : « آنچه در هند به چنگ آوردم ، هفت گونه مردم و بيش از دو هزار شهر است ، آنها به پروس Porus واگذار مي كنم .




 


بازگشت اسکندر و سپاهش از سرزمین‌های دور


در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر فال گرفت كه : «آيا از رود هيفاز گذر كند يانه» چون پاسخ خوب نيامد و گذشته از اين ، يكي از سردارانش به او گفته كه « به هندوستاني كه خود هندوها از آن آگاهي ندارند.»كجا برويم . رفتن به هندوستان درخور بزرگي توست و بيرون از توانايي ما ....... اينها اسكندر را ناگزير كردند كه « فرمان بازگشت » بدهد . در اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر درآغاز بهار سال 325 پيش از ميلاد ، سپاه خود را دو ستون كرده ، يكي را از راه دريا به خليج فارس فرستاده و خود با ستون ديگر از «پتاله » از راه خشكي به سوي رود آرابيوس به راه افتاده و پس از نه روز راهپيمايي ، به مردم ارابيت ( يا اربيتس Arbites يا آربيس Arbis ) برخورد كرده است .
باز هم نه روز ديگر راه پيموده تا به سرزمين Gedrosiens درآمده و پس ازپنج روز راه پيمايي ديگر خود را به كنار رودخانه آرابوس Arabus ( يا آرابيوس Arabius) رسانده است . از اينجا دشت هاي خشك و بي كشت و سبزي آغاز شده اند كه اسكندر و سپاهش از آنجا هم گذر كرده به مردم اورتيان Ortiens( يا هورتيس Horitesيا اوري تيدس Oritides يا اوريته Oritae ) برخورده اند .
در اينجا اسكندر سپاه همراه خود را سه ستون كرده ، يكي رابراي چاپيدن به كناره دريا روانه كرده ، ستون دوم را براي چپو كردن به درون كشور فرستاده و ستون سوم را با خود به چپاول كردن مردمي كه دردره هازندگي مي كردند برده است . اسكندر وسپاهيانش به جان و خان و مان مردم درافتاده اند ، چاپيده اند و كشته اند و خراب كرده اند و به آتش كشيده اند ، به اندازه اي دد منشي كردهاند كه كشور از بنيان ويران گشته است . اينها درست نيست بلكه نشانه تركيدن بغض يونانيهاست كه آرزوي انجام دادن چنين كارهايي را داشته اند . اسكندر نامه نويس ديگر نوشته است كه ، اسكندر پس از آنهمه ددمنشي هوس كرده است از خود يادگاري به جا گذراد . ازاين رو درآنجا يك « شهر اسكندر » ساخته ( اسكندر شناسان آنرا كراچي امروزي انگاشته اند ؟ ) . پس از ساختن اين شهر ، اسكندر و سپاهيانش به سرزمين اوري تيدها Oritides در آمده و آنها را فرمانبردار خود كردند و به سوي گدروزيان Gedrosiens ( اسكندر شناسان آنجا را بلوچستان پنداشته اند .) رفته و پس از هفت روز راه پيمايي در كنار دريا ، به بورا Pura پايتخت گدروزيان ( اسكندر شناسان آن را فهرج دانسته اند ") رسيده اند . اسكندر و سپاهش شصت روز پس از بيرون آمدن از ار Ores به پورا رسيده اند . به نوشته همه اسكندر نامه نويسان ، آن همه رنجي كه دراين شصت روزه به آنان رسيده ناچيز بوده است .
پلو تارك نوشته است : از يكصدو بيست هزار سرباز پياده ؟!!؟؟ و پانزده هزار سرباز سوار كه از هند همراه اسكندر براه افتاده بودند، خوراك بد ، تابش آفتاب ، بيماريهاي واگيري و بيش از همه اينها گرسنگي ، سه چهارم ( بيش از يكصد هزار سرباز ) آنان را از پاي در آورده و يك چهارمشان جان بدر برده اند .
اسكندر و سپاهيانش با ميگساري و خوش گذراني ، مستانه از «پورا» به سوي «كارماني» ( كرمان ؟!!!) به راه افتاده اند . درهفت روزاز كارماني گذشته ، به پرس پوليس ( تخت جمشيد؟!!؟) رفته و از آنجا رهسپار شوش شده اند . هنگاميكه اسكندر در «كارماني » بوده ، فرمانده ستوني از سپاه اسكندر كه از شهر پتاله ،از راه دريا رهسپار خليج فارس شده بود ،درشهري كتار دريا به نام «سال مونت» Salmont يا سال موس Salmus ( بندرعباس اسكندر شناسان؟) براي دادن گزارش به ديدن اسكندر رفته است . او از برابر آرابيت ها ، اوريت ها و ماهيخواران (پائين گدروزيان!) گذر كرده بود تا به اين شهر برسد . اسكندر پس از شنيدن گزارش او دستور داده كه ، سفر دريايي خود را دنبال كند و از راه فرات به بابل برود . اين راهم بنويسم كه سپاهيان اسكندر ، در گدروزيان گياهي يافته اند كه ساقه اش آهن را به آساني مي بريده است !
اسكندرنامه نويسان كمترين آگاهي ازهندوستان باختري (پاكستان امروزي ) و بلوچستان نداشته اند . اسكندر شناسان هم دانسته خود را به ناداني زده و كوشش كرده اند كه از افسانه اسكندر رويداد تاريخي بسازند . آنچه آنها درباره تبرگشتن از هندوستان ، از راه بلوچستان نوشته اند ، و اينها آن نوشته را درست دانسته اند ، همگي از سر تا پا خيالبافي و نادرست است زيرا :
اسكندر و سپاهش پس از براه افتادن ا زمصب رود سند ، با آربيت ها در افتاده اند ، از بيابانهاي خشك و بي آب و علفي گذر كرده اند ، به مردم «اوري تيان» برخورد كرده اند . ددمنشي ها و آتش سوزيها و آدم كشي ها و چپاول ها كرده اند تا اسكندر به جايي رسيده ، كه هوس ساختن شهر «اسكندريه» كرده است كه ، اسكندر شناسان آنجا را«كراچي » انگاشته اند . شهر كراچي در دلتاي رود سند ساخته شده و امروز سه ميليون مردم درآن زندگي مي كنند .
چگونه مي شود باور كرد كه : اسكندر و سپاهش از مصب رود سند به راه افتاده باشند .بيش از يكماه جنگ كنان راهپيمايي كرده باشند( آدم به ياد اسب عصار مي افتدكه پيوسته دوريك آسه مي چرخد) شگفت آور اينكه ، اسكندر پس از ساختن شهر كراچي ، با سپاهش به سوي بلوچستان رهسپار شده و پس از هفت روز راهپيمايي دركنار دريا ، به شهر پورا Pura پايتخت بلوچستان رسيده است . اسكندر شناسان «پورا» را فهرج مي دانند . فهرج آبادي بزرگيست سر راه كرمان به زاهدان . از كرمان 270 كيلومتر ، از زاهدان 250 كيلومتر ، از ايرانشهر 300 كيلومتر و از تنگه هرمز ( كنار دريا ) 450 كيلومتر دور است . چگونه اسكندر شناسان چنين جايي را كنار دريا دانسته اند .
اسكندر نامه ها نوشته اند كه ، اسكندر و سپاهش پس از بيرون رفتن از Ores و شصت روز پيشروي جنگي به پورا ( فهرج اسكندر شناسان ؟!؟!!) پايتخت سرزمين گدروزيان Gedrosines(بلوچستان اسكندر شناسان ؟؟!؟) رسيده اند . اين كار هرگز انجام شدني نبوده است . چونكه سپاه اسكندر دور شهرOres را خندق كنده و آنرا گرفته است ، سپس كوه آارنس ( Aoraosرا بدست آورده و از آنجا رهسپار رودخانه سند گرديده است. )با اين نشاني ، جاي Ores بيش از هزار كيلومتر ازمصب رود سند دور بوده است . كوتاهترين راه از مصب رود سند از كنار دريا به خليج گواتر و از آنجا به سرباز ايرانشهر به بزمان به فهرج ، بيش از 1400 كيلومتر است پس اسكندر و سپاهش بايد از Ores به مصب رود سند و از آنجا به پورا Pura دست كم دو هزار و چهارصد كيلومتر راه پيموده باشند .
اگر پيشروي جنگي نادر شاه را درجنگ هندوستان (روزي 6 كيلومتر ) كه از سالها پيش آنرا آماده كرده بوده و گذشته از اين ، آب و هواي راههاي پيشروي و ميدانهاي جنگ با لشگريان نادرشاه سازگار بوده ، مقياس سنجش بگيرم، سپاه اسكندر بايد اين 2400 كيلومتر راه را درچهارصد روز پيموده باشد و نه شصت روزه كه اسكندر نامه نويسان نوشته اند . اسكندر و سپاهش دست كم هفت ماه هم درمصب رود سند مانده اند تا بهار برسد ( از اوت سال 326 تا بهار 325 پيش از ميلاد )، پس رويهم در بيست ماه يا ششصد روز بايد از Ores به پورا رسيده باشند . چگونه اين را دردو ماه و شصت روز ( برابر با يك دهم از بيست ماه حساب شده در بالا ) انجام داده اند ، خدا مي داند و به هيچ جور نمي شود باور كرد
هنگامي كه اسكندر و سپاهش در كارماني بودند و دريك شهر كنار دريا به نام Salmus ( بندر عباس اسكندر شناسان ؟) براي سپاهيان تئاتر داده مي شد و مقدوني ها در آنجا گرد هم بودند ، ناگاه پيام آوردند كه ، كشتي هايي كه اسكندر از مصب رود سند براي شناسايي به خليج فارس فرستاده بود ، به اينجا رسيده اند .
اين هم از كارهاي نشدني و باور نكردني است . چونكه تنگه هرمز از فهرج 450 كيلومتر ، از شهر كرمان ( گواشير پيش ) 500 كيلومتر ، ازبافت يا از سيرجان 300 كيلومتر ، از جيرفت 250 كيلومتر ،دور است . چگونه اسكندر و سپاهش مي توانستند هم دريكي ازجاها باشند و هم در كنار دريا در تنگه هرمز به احتمال زياد هر كدام از آنها همزادي داشته اند كه در اين جنگ آنها را ياري داده درغير اينصورت چه خوب بود پاسخ را از اسكندر شناسان مي شنيديم
اسكندر و سپاهش هفت روزه از كارماني (كرمان ؟) به پاسارگاد و ا زآنجا به تخت جمشيد رفته اند . اين را هم هيچ جور نمي شود باور كرد ، چونكه راه شهر كرمان به رفسنجان به شهر بابك به هرات به خوره به خوانسار به پاسارگاد بيش از 500 كيلومتر ، راه فهرج ، به بم به ساروديه به راهبر به بافت به سير جان به شهر بابك به پاسارگاد بيش از 700 كيلومتر و راه بندرعباس به كهگم به داراب به فسا به خرامه به تخت جمشيد و پاسارگاد بيش از 600 كيلومتر است . اگر اسكندر و سپاهش كوتاه ترين راه را پيموده باشند ، بايد روزانه بيش از هفتاد كيلومتر راه پيمايي كرده باشند ، تا توانسته باشند هفت روزه از كرمان به پاسارگاد رسيده باشند ، اين راهپيمايي در آن زمان از كارهاي نشدني بوده است . ومانند بيشتر كارهاي اسكندر زاييده خيال اسكندر نامه نويسان است . اسكندر نامه نويسان ، اورا در آغاز بهار سال 325 پيش از ميلاد از شهر پتاله در مصب رود سند به بلوچستان ،كرمان ، پاسارگاد و تخت جمشيد فرستاده اند و در همان سال 325 پيش از ميلاد اورا از تخت جمشيد به شوش رسانده اند . اينهم از كارهاي نشدني است چونكه ، راه از مصب رود سند به گواتر به سرباز به ايرانشهر به بزمان به فهرج به بم به شهر كرمان به رفسنجان به شهر بابك به هرات خوره به خوانسار به پاسارگاد بيش از 2800 كيلومتر است .
اگر با همه جنگ‌ها و رنج بردن‌ها و نوش‌ها و مستی‌های سپاه اسکندر، پیشروی آن را مانند پیشرفت لشکریان نادر شاه در جنگ هندوستان (روزی 6 کیلومتر) بگیریم، اسکندر و سپاهش پس از شانزده ماه، و هرگاه دوبرابر پیشرفت لشکریان نادر شاه حساب کنیم، پس از هشت ماه به پاسارگاد رسیده باشند (از آوریل تا دسامبر سال 325 پیش از میلاد).
ماه دسامبر آغاز سرمای زمستان است، چون در زمستان دامنه‌های کوه دنا را برف سنگین می‌پوشاند، اسکندر و سپاهش نمی‌توانسته‌اند از آن گذر کرده و راه 700 کیلومتری میان تخت جمشید و شوش را در زمستان پیموده باشند و در همان سال 325 پیش از میلاد به شوش رسیده باشند.
باز هم می‌نویسم که، اگر اسکندر و سپاهش راه 3500 کیلومتری از مصب رود سند به بلوچستان، به کرمان، به فارس، به شوش را پیوسته و یک‌بار پیموده باشند و در جایی هم نمانده باشند، باز هم نمی‌شود پذیرفت که 9 ماهه (به جز سه ماه زمستان) این راه را پشت سر گذاشته باشند. اسکندر نامه‌نویسان این‌ها را بهم بافته‌اند تا برای اسکندر، زمان بدست آورند که او بتواند کارهای بزرگ دیگری انجام دهد. اسکندر نامه‌نویسان، برای آنکه اسکندر را بیکار نگذاشته و برایش پیروزی‌های تازه‌ای بدست آورده باشند، او را روانه «ماد» کرده و به سامبانا Sumbana و از آنجا به بغستان و نیسه فرستاده‌اند. سی روز او را در نیسه نگاه داشته و سپس هفت روزه او را به اکباتان رسانده‌اند.
اسکندرشناسان، سامبانا را، کامبادن؟ و کامبادن را کرمانشاه انگاشته‌اند که هر دو نادرست است زیرا سامبانا همانندی با کامبادن ندارد و نام باستانی کرمانشاه «خورمیثن» = خورمیهن = میهن خورشید بوده که عربی آن قرماسی است.
نام بیستون هم بیستان بوده است. (ب ی = بغ+ ستان = ستون) که امروز بیستون (بدون ستون) گفته می‌شود. اسکندرنامه‌نویسان، نیسه را یک‌بار میان کابل و رود سند در کنار تندآب رودی نشان داده‌اند، مگر اینکه این نیسه به جز آن نیسه باشد. میان بیستون و همدان، جای بزرگ باستانی تنها کنگاور است که پرستشگاه آنا هیتا (دوشیزه ایزد آب‌ها) در آنجا ساخته شده کنگاور نام باستانی اینجاست و نمی‌شود پذیرفت که در زمان اسکندر اینجا نامش «نیسه» بوده باشد. من باور ندارم که همدان، همان اکباتان اسکندرنامه‌ها باشد. زیرا همدان را از «هم + آمدان» یعنی «همه دان، همه = زیاد + دان = روان شدن (آب)»، نیز می‌دانند.
کار بزرگی که اسکندرنامه‌نویسان در ماد برای اسکندر تراشیده‌اند، جنگ او با کسیان Cosseens و پیروزی بر آنهاست.
کسیان، چه کسانی بودند؟ این‌ها را علامیه‌ها کسی، آشوری‌ها کشو، هردوت کسی، یونانیان کساای نامیده‌اند. در تاریخ، کشو، کاسو، کاسی، کسی، کاسیت، کسیان هم نامیده‌اند. نخست باید این مردم را شناخت، سپس جنگ اسکندر با آنان را بررسی کرد.
در هزاره سوم پیش از میلاد شاید هم زودتر، پیش از کوچیدن هئیت‌ها و میتانی‌ها به آسیای کوچک، مردمی سفید پوست با چشمان کبود و موهای بور، از شمال قفقاز، از راه دامنه کوه‌های تالش به ایران آمده‌اند و در دره سفید رود و دلتاي آن (گیلان امروزی) ماندگار شده‌اند. این‌ها «گاسپ‌ها» بودند که تمدنی درخشان و گسترده در اینجا بنیان گذاشته و نام خود را به دریای شمال ایران داده‌اند که امروز آن را دریای کاسپین (دریای کاسپین) نامند. چيزهاي زير خاكيي را كه در سال‌های گذشته در دره سفید رود، میان دریای کاسپین و کوه‌های شمالی زنجان و از آملش تا تالش گسترده بوده است.
گاسپ‌ها پیرو آیین مهر بودند و باید نخستین کسانی باشند که اسب را در ایران پرورش داده‌اند. گاسپ‌های گیلان که چشمان کبود، پوستی سفید و موهای بور دارند و بیشتر در فومن و اسالم و تالش زندگی می‌کنند، از نژاد گاسپ هستند.
گاسپ‌ها از کوه‌های تالش به آذربایجان هم رفته‌اند، مردم چشم کبود و مو بور و سفید پوست آذربایجان هم از نژاد گاسپ‌ها و خویشاوندان گاسپ‌های گیلانند. گاسپ‌ها به فلات ایران کوچیده‌اند و زمان درازی شهر قزوین که عربی شده کاسپین (کاسپین) است پایگاهشان بوده است. موبورها و چشم کبودان سفید پوست قزوین هم از نژاد گاسپ‌ها هستند.
گروهی از گاسپ‌ها هم به خراسان رفته‌اند و در دره کاسپ رود که امروز کشف رود نام دارد ماندگار شده‌اند (کشف نام لاک‌پشت است، در شاهنامه نام این رود، کاسف رود و کاسپ رود آمده است). گاسپ‌ها از سرزمین قزوین به همدان و از آنجا به لرستان کوچ کرده و در کوهستان لرستان ماندگار شده‌اند. این‌ها با پروراندن اسب و فروختن آن به بابلی‌ها، به کشور بابل راه یافته‌اند. پیش از آنکه گاسپی‌ها به بابلی‌ها اسب بفروشند، سومری‌ها و اکدی‌ها و بابلی‌ها، ارابه‌های خود را با گاو می‌کشیدند. پس از شناختن اسب، ارابه‌هایشان را با اسب کشیدند که آنها را از گاسپ‌ها می‌خریدند.
اکنون هم در لرستان مردمانی سفید پوست با موهای بور و چشمان کبود، در نیره‌های کاکاوند، حسن وند، بومیان نور آباد، در بخش‌های زاغه، الشتر، دلفان، سلسله، کرمانشاه و جاهای دیگر زندگی می‌کنند که از فرزندان گاسپ‌ها هستند.
گاسپ‌های لرستان که از راه اسب‌فروشی به بابل راه یافته بودند، کم‌کم در بابل رخنه کردند و به آنجا دست‌اندازی می‌کردند. این دست‌اندازی‌ها به اندازه‌ای گسترش یافتند که، از سده هفدهم پیش از میلاد، نام گاسپ‌ها در تاریخ بابل راه یافت.
گاسپ‌ها که با گذشت زمان نیرومند شده بودند، در سال 1520 پیش از میلاد کشور بابل را گرفتند و فرمانروایی خود را در آنجا استوار کردند. در دوران فرمانروایی بر بابل، گاسپ‌ها پيوسته با آشوری‌ها که همسایه شمال باختری بابل بودند ستیز می‌کردند. گاسپ‌ها خیلی زود با تمدن بابلی‌ها اخت گرفتند و بازرگانی بابل را گسترش دادند و با کشورهای علام و مصر دادوستد به راه انداختند. از پادشاهان نامدار گاسپ‌ها در بابل، نام کارائین داش Karaindash (پیرامون سال 1380 پیش از میلاد)، بورنابوری یاش دوم Burnaburiash (پیرامون سال 1350 پیش از میلاد) و ملی شو خو Melishichu (پیرامون سال 1180 پیش از میلاد) بجا مانده است.
گاسپ‌ها پرورش اسب را به بابلی‌ها یاد دادند که از آنجا به عربستان رفت و امروزه اسب عربی در جهان بنام شده است.
در سال 1160 پیش از میلاد، پس از 360 سال فرمانروایی به کشور بابل، گاسپ‌ها از علامیه‌ها شکست خوردند و سروری شان در کشور بابل پایان یافت و به کوهستان لرستان پس نشستند. اسکندرنامه‌نویسان برای بزرگ کردن اسکندر، کارهای نشدنی را به دست او انجام داده‌اند. یکی از این کارهای نشدنی، شکست دادن و به زیر فرمان درآوردن گاسپ‌ها به دست اسکندر در لرستان است. چون اسکندرنامه‌نویسان از خاور دور زمین و تاریخ آن هیچ آگاهی نداشتند و زمان پیش آمدهای تاریخی را نمی‌دانستند و همین اندازه شنیده بودند که، گاسپ‌ها مردمی دلیر و نیرومند بوده‌اند، خواسته‌اند که آنها را هم به دست اسکندر شکست داده باشند، تا دیگر نیرویی روی زمین نمانده باشد که از اسکندر شکست نخورده باشد. اسکندرنامه‌نویسان نمی‌دانستند و نمی‌خواهند بررسی کنند که از بر افتادن دوران پادشاهی گاسپ‌ها در بابل به سال 1160 پیش از میلاد تا سال 324 پیش از میلاد که آنها به خیال خود گاسپ‌ها را به دست اسکندر درهم شکسته‌اند 836 سال گذشته بوده و دیگر نیرویی به نام گاسپ‌ها در میان نبوده که اسکندر آن را شکست داده باشد. اسکندرنامه‌نویسان به دست اسکندر «به مرده گاسپ‌ها تازیانه زده‌اند».
اسکندرنامه‌نویسان در سال 324 پیش از میلاد، اسکندر را از ماد روانه بابل کرده‌اند که او روز دهم ژوئن سال 323 پیش از میلاد به ناخوشی تب نوبه سرزمین‌های گرم در سی وسه سالگی درگذشته است.