اشعار عاشقانه

 
اشعار اجتماعی

اشعار اجتماعی

 
اشعار حماسی

اشعار حماسی


 


عشق پرست


علي نام من و تنهاترينم   در اين دنيا بسي عاشقترينم    من از بهر كرم فاميل دارم   همي دائم بكوبم بر جبينم
كه اي واي من در خواب بودم   چنان هسته بادام بودم   از جواني من در اين دنيا چه ديدم   كاش من هم يك از ارقام بودم
به هر جايي از اين دنيا رسيدم   قطره اي از تلخكامي ها چشيدم
جواني را ببين , شد نقش رستم   زناداني گرفتم من در اين سن , چوب به دستم
آهاي مردم دهيد خنجر به دستم   در آرم اين دل عاشق پرستم   در آرم اين دل وبي دل بگردم   كه آخر مي دهد كاري به دستم
بعد مرگم وسط سينه من چاك كنيد   ساغر ميگون بياريد و در آن خاك كنيد
جاي شيون به بالين سرم دف بزنيد   دختري نيز برقصد   همگي كف بزنيد

روي قبرم بنويسد كه راوی برفت   آن ابر بد كنش عشق پرست و بدبخت



 


شهرعشق


اي دوست از اين جوان بي سليقه ياد كن   با كلام من در آميز و دلت را شاد كن
گر شدي دلتنگ ، از اين دنياي فاني، اي رفيق   بشنو: اينك گردشي در شهر من شيراز كن
چونكه هستم بنده دانشجوي دانشگاه عشق    پس تو هم تحصيل در دانشگه عشاق كن
در ره عشق ، عاشقان با سر نه با پا مي روند   وانچه را گفتم عمل، پس هر چه بادا باد كن
عشق دوران جواني ، جان به لب آورده است   رحم اي ساقي بيا، بر اين مي وپيمانه كن

اين همه صغري و كبري چيده ام ، تا گويمت :    همچو راوی ، عشق خود جانانه كن



 


جسم عشق


عشق يعني،  ماهي دريا و بازآسمان    در كنار يار باشي هر زمان
عشق يعني،  نور هستي شور مستي    در كنار يار و دور از خود پرستي
عشق يعني،  پول و ثروت ، گنج و راز    دور باشي از بدي و مكر و آز
عشق يعني،  آب و آتش ، كوه و موم    خط كشيدن برسيه آشوب شوم
عشق يعني،  رنگ هستي ، رنگ روح    رنگ دريا ، رنگ جنگل ، رنگ كوه
عشق يعني،  زندگي ، سازندگي    خوبي و مهر و وفا ، پايندگي
عشق يعني،  شمع و گل و شاهپرك    ور به دام افتي بسوزي اي فلك
عشق يعني،  ذره ذره آب شدن    سوختن،ساختن،نابود شدن
عشق يعني،  خسرو و شيرين و فرهاد دلان    ليلي و مجنون چنان رنگين كمان
عشق يعني،  حلم و صبر ،تاب و توان    تا رسي بر هرچه خواهي اي جوان

عشق يعني،  راوی اين يار جهان   تا تو باشي در كنارش هر زمان



 


روح عشق


عشق يعني،  يك نگاه و آشنايي    در پي همدلي و هم صدائي
عشق يعني،  رودي از آب زلال    تا رسيدن بر فرا سوي كمال
عشق يعني،  پاكي آب روان    فاصله با هر بدي تا بيكران
عشق يعني،  خط كشيدن بر زوال    همچو ناي بلبلان خسته بال
عشق يعني،  اشك ابر نو بهار    نغمه بلبل كنار جويبار
عشق يعني،  پر كشيدن از ديار    روز و شب باشي ز يادش بي قرار
عشق يعني،  حسرت ديدار يار    همچو مرغي اندرون يك حصار
عشق يعني،  رسم تصوير نگار    همچو پائيز و زمستان يا بهار
عشق يعني،  انتظار و انتظار    در زمستان انتظار يك بهار
عشق يعني،  شاه درويشان علي    مهر را در جام هستي او ولي

عشق يعني،  راوی و كوران دي    تا كه باشي در كنارش همچو مي



 


کام


من امشب،  از مي گرم لبانت جام مي گيرم    دراين ابري هواي سرد وباراني
من امشب،  از سرشك ديدگانت غسل    زنور ديدگانت من وضو با نور مي گيرم
من امشب،  از لبانت تا سحر گاهان سراسر كام مي گيرم    ز آغوشت من امشب ياد مي گيرم    كه از هجرت بسي بيمار،  چه سان غمخوار مي گردم
من امشب،  از خودم بيگانه مي گردم    شوم خاكي كه بر آن سجده مي خواني    ز بوي زلف افشانت چنان سرمست ز بوي بكر تو ديوانه مي گردم

من امشب،  راوی و پاكم    ز بوي بكر تو سر مست و بي باكم    سراسر خالي از خود ،  تا سحر گاهان زبانم لال مي گردد

تو اي وامانده در قلبم،  دوانده ريشه در يادم    تو اي نسل باران تمام ابرهاي پاك و پر بارم
من امشب ،  وام مي گيرم صداقت را ياد مي گيرم شرافت را
من امشب ،  با نواي رود سر مستان نمي رقصم   دمي از قفل آغوشت جدا هرگز نمي مانم    خرابم يار جامي ده    خرابم يار كامي ده



 


کالبد


عشق يعني،  من به دور انداختن   در پي وصل تو جان را باختن
عشق يعني ،  چهره زيباي تو   هيچ نشنيدن به جز از ناي تو
عشق يعني،  در كلامت گم شدن   در نگاه من نگاهت خم شدن
عشق يعني ،  بر زبانم نام تو   رفتن و بيخود شدن در دام تو
عشق يعني،  تا سحر گاهان دعا   التماس و خواهش و حمد و ثنا
عشق يعني،  تشنه ماندن در سراب   آرزوي ديدنت حتي به خواب
عشق يعني،  راوی اين ناتاب ناب   در پي وصل وصالت ، همچو آب



 


نوازش


من امشب،  چنگ بر دستم    لبانم مينوازد ني

دو دستم ،  تار موئي را به آهنگ شب موعود باراني ،  كنون گريان نوازش مي كند    انديشه هاي پاك راوی را

من امشب ،  سخت بيمارم به چشماني كه مي دانم ،  كنون گريان نوازش مي كند    انديشه هاي پاك باران را
من امشب،  مست مي رقصم به آهنگ سه تار و تمبك شعرم    شب است و آسمان گريان و نرگسها بسي خندان   چه شادم ،  از نواي شرشر اين ناودان كهنه بر بومم!

الا اي دشتبان اي پير فرسوده   بپا خيز و ببين،  آلاله را درخاك مي ميرد

من امشب،  نيك مي دانم   كه بايد با نواي ناودان كهنه بر بومم،  چنان مستانه بنوازم ،  به ياد عشق ديرينم
من امشب ،  تا سحر گاهان به ياد آن شب موعود حيراني   بر چنگ مي تازم



 


صاحب قلب


شنيدي در اين شهر،  که راوی كه بود؟

كسي در عشق بازي،  نظيرش نبود    ولی مرده و ابر گريان بر او ،  فلك كرده بار دگر جان در او ،  بكرد تشنه را سيراب چو رود
نكو روي و دانا و شيرين زبان ،  بخنديد و پرسيد،  زحالم چنان    كرم كرد و غم خوردنازم نمود   دلم را به نيكي در عالم ربود
ولي گفتمش،  راویم زار و مست    به ولله،  زعشقت شدم خوار و پست    كه يارم ، دلم ، مونسم مثل جان    توئي صاحب قلب من ،  در جهان



 


ساحل وصال


تا ساحل برسي،  تاب آور گذر از طوفان را   مي فرستم لبخندي،  خواهي يافت جرأت را
آه،  اي مرده ي دوست داشتني
تنها در انتظار نفس توأم   كاش اينجا بودي
چون منم ،  در انتظار تو تنها رفيق و يار تو
بگشا در را تا به درون پا گذارم   كنارم دراز بكش بگو چه كردم
در را ببند و نيز چشمانت،  من به تو مي نگرم تو به من،  برو به ماوراي استخوان   آنم ده كه در تمنايشم،  تا درد فرو خوابد
به تو چنگ مي زنم   پس در برم گير و در برت،  مي خنديدم و تو جيغ مي زني و فرياد
بيا و يكسره پاكم كن،  وقار را شرمگين

تنها بخوان راوی را،  نزد تو خواهد بود



 


سیب


اي وسعت تو ،  همه نجابت تام    اي هميشه بهار،  امتداد سبز تو
چگونه بپيمايم،  جاده بي انتهاي وجود تو
كه سيب طعم محبت،  از براي عشق و صداقت براي اداي وفايت   نخوردي و گل نبوئيدي،  كه عشق ببويد

معصومانه تحمل كردي ،  عطش شديد گاز گرفتن سيبي را   براي راوی ،  كه شايد فرصتي ندارد

اي هميشه شفا،  درد كهنه مرا
چگونه،  سرخي و لطافت سيبي را ناديده گرفتي ،  تا شايد كسي در امتداد عشق تو    جاده بي انتهاي سيب ،  آغاز كند



 


تابش عشق


شب بود وشباهنگ و شهاب   شب تاب،  همان عاشق تابيدن شب    مهتاب بود و تير درخشان و زحل
پرواز بود و خاطره عشق كهن   يك جرعه مي بود و بسي جوشش عشق    معشوقه بود و مستي آغوش و وفا

سرخين شرري بود در آن كوچه ناز   راوی و خدا بود و دوصد راز و نياز    راوی بود و يك دخترك پاك و نجيب    راوی بود يك سينه پر از خون و فغان

پرواز بود و خاطره پاك خيال    اميد بود و يك طبر و جنگل پير    شبگرد و بود و ضربه توفنده رعد    باران محبت بود و توفان خبر    پرواز بود و خاطره پاك سفر

شب تاب بود و،  راوی آن تابش عشق    پرواز حقيقت نفسي بود و ،  دمي جوشش عشق



 


یار


يارم امشب،  ز جهان جام جهاني باشد
جانم امشب،  به خدا خواب حرامم باشد   نوبت كام گرفتن ز لبانت باشد

يارم امشب ،  به برت جمله ملائك باشد    همه حور و پري بنده درگه باشد    جبرئيل و همه پاكان زمين    همه فرمانبر و چاكر باشد
جمله عشاق به رخسار تو حيران باشند   گرد شمع حرم چشم تو لرزان باشد

يارم امشب،  همه ي كون و مكان    جمله عقدس ، عفريته رخان    همه ارژنگ و اوستاي زمان    جمله در وصف تو عاجز باشند
جانم امشب،  به رخت نور خدا مي باشد    به خدا در دل ما ياد تو پيدا باشد


يارم امشب،  خبر از شور ژيان مي باشد    خبر از راوی و اين يار جهان مي باشد



 


عاشق


منم عاشق ، منم عاشق
منم مجنون و صحرا گرد و آواره    مهاجر،  تا فراسوي مزار و مسكن ليلي    مسافر ،  همجوار مركب ليلي

منم راوی،  چو مجنوني به عشق و مرحم ليلي   سبك پي راه مي پويم

منم يار عزيز،  داستانهاي ملال انگيز ايراني
منم عاشق،  منم فرياد هر عاشق   يكي فرهاد يا مجنون آواره يكي بيژن ويا حلاج آزاده
منم پيغام آزادش ،  به گوش رستم نامي   تو اي شهزاده تازي،  سفير مرگ را با خود تومي راني
منم عاشق كه ميدانم،  تو اي خسروي ساماني نمي داني   كه شيرين با نواي تيشه مي رقصد



 


زندگی


اي همه باران تنهايي،  تو راباريده است    اي دو دستت،  خار غم را چيده است

اي گل سرشار زردي و هواي مردگي    آرزو كن زندگي كن ، زندگي    زندگي،  تنها مگر پرواز سيمرغ بلاست    زندگي،  تنها مگر احساس ناچيز هواست
گونه را با سرخي خون شقايق تازه كن    عشق را اي يار من،  جانم،  تو خود آغازه كن
بگذر از اين ديده هاي خالي نا آشنا    آشنا شو،  با هواي قصه ها و غصه ها    غصه ها،  ناآشنا با زردي و زيورند    آرزوي نرم شاخه،  برگهاي باورند

كودك بي طاقت شبهاي سرد و سادگي    نو گل بي تاب دست ياور آزادگي
گريه را بس كن ،  ترانه ساز كن    درب باران ستاره باز كن    با ستاره مي شود از شب گذشت    با ستاره مي شود با غم نشست
شب براي دردها آرامش است    نور محض ماه شب،  آسايش است    كوچ شب رنگ سپيده مي دهد    آتش شمع ترانه مي دهد
آن زمان اين گريه ها افسانه است   عشق ديگر باور هم خانه است

گو،  بيا كوچيم از شهر بلا    آشنا شو با تن سبز خدا   او مرا با كفر من آسايش است    دستهايش ،  سادگي هاي بهار سازش است
با خدا بيگانه بودن مشكل است    دست گرمش خوان مارا منزل است    عشق من ديوانگي تا كي،  چرا،  تا روز حشر !    اين غريق مرده را درياب از امواج سحر
تنگ در آغوش شقايق لانه كن    ترك آغوش تن بيگانه كن

تا بگوئي من شكستم،  قطعه قطعه مي شوم    تا بخواني شعر شادي،  باز زنده مي شوم    گرمي و سرخي و سامان مي دهم    آنچه در تو نيست ،  راوی،  مي دهم



 


اعتقاد


من به شب معتقدم
من به نوري توي چشماي سيات
من به يك جمله پاك

من به يك قطره اشكي   تو غروبي ،  واسه راوی،  چقدر معتقدم

من به آن زمزمه ها،  معتادم
من به يلدا به زمستون ،  به شب پائيزي
من به بارون،  چقدر محتاجم
من به يك دخترك پاك و نجيب
من به يك فكر پر از واژه سبز
من به يك واژه سنگين،  سكوت ضربان    به قراري توي يك گستره سرد وسياه   وسط يك شب موهوم و پر از درد و ريا    توي يك كوچه دلگير و نهيب

به قراري،  چقدر معتقد و مضطربم



 


چراغ


با توأم،  اي شب چراغ خانه ها    اي اميد باقي بيراهه ها
با توأم،  اي همدم شبتاب ها    اي شفا بخش دل شبگردها
با توأم،  اي ساكن آوارها    اي نشسته در بر ديوارها
با توأم،  اي همنواي سينه ها    اي شراب شرم اين دلداده ها
با توأم،  اي دردمند قلب ها    رنج ها تقسيم ميان سينه ها
با توأم،  ديگر زياد كوچه ها    بي خبر از ناله و فرياد ها
با توأم،  ديگر ز ترس ديدها    بي خيال از ترس اين جلادها
با توأم،  ديگر از اين انديشه ها    بي خيال از درد اين زنجيرها
با توآم،  مجنون اين افسانه ها    بي خيال از ضربه شلاقها
با توأم،  تنها غزال دشتها    تيشه بر فرقم چونان فرهادها

با توأم،  در روزي از اين سالها    ‌در ميان رقص اين آلاله ها    همزمان با كوچ راوی قلبها   ليلي و مجنون شويم،  در يادها



 


دریغ


اگر اكنون،  صداقت به ريا آغشته    نفرين به كلبه ما روئيده    عشق از كوي شما كوچيده با تو دمسازم

اي ياور شبان تيره
اي سكوت
اگر اكنون،  قلب راوی زجفاي تو مي سوزد    وجودم فواره كشان به نور توست    خلوت هم آغوش گشته مرا

اگر گريان،  به عهد شكسته ام تو را چنان مكن كه وجودم زياد تو بگسسته   دريغ،  كه وجودم زياد تو تب كرده    روانم شنا به ياد تو بس كرده
اي فواره عشق
كنون عبرت براي عشق مني   چنان سر لوحه،  براي قلب دردمند مني   دريغ
اي عشق
اي اميد جان
اي شراره جان
كه دگر عشق نمي ورزم    دل به خنده اي نمي بندم
اكنون صداقت به ريا آغشته    بدرود اي جان جهان ،  هستي من



 


انتظار


شب است و انتظار رويت خورشيد تابانم    به همراه شب يلدا پذيراي زمستانم

خدايا مي رسد آن روز ،  من و اين ميترا،  فرخنده خورشيدم    سر آغاز گل اميد گلزارم
شراب بوسه را ،  پيمانه پيمانه    بگيرم از لبش،  آهسته پيوسته

خداوندا ببخشايم كه بيمارم    چه مي دانم ، گنه كارم گرفتارم
زمستان است و من در انتظار،  روز بارانم    دلم خون است و من در انتظار ،  ديدن يارم

سيه روي شبان تيره و تارم    همان راوی همان شبگرد بي تابم

تو اي دلداده شبهاي تاريكم
كنون در اين اتاقم ساكت و تنها    ولي با ياد تو همراه يلدايم،  پذيراي زمستانم    زمستان بگذرد اينك،  بهاران آرزو دارم

خداوندا به رحمت بازكن يك روز،  تو درگاهت    كه من بي عشق پاكم،  مثال ،  سنگ بي جانم
زمستان است و من در انتظار،  رؤيت پاك بهارانم



 


عشق سیاه


امشب تو قلب آسمون ستاره هاي مهربون    دارن برام اشك مي ريزن،  گريه كنون ندا ميدن

راوی مگر چطور شده ،  حالت خراب و زار شده    غرق اگر مي شد كشتيات خنده نمي رفت از لبات

مهتابم داشت خاموش مي شد    مثال قلب ساكتم ،  تاريك و سرد و تار مي شد
جواب ميدم،  ستاره ها ديدين خوار و زبون شدم    از بدبختي خزون شدم    ديگه فراموشش شدم    تو سينه عاشق نماش ،  مثل يه شمع خاموش شدم
ديدين چطور قلبم شكست رفت و رو آينه ي دلش ،  رو خاطراتش خاك نشست
يه عمر خدا بود تو دلم،  روشني داد به محفلم    يه عمري افتادم به پاش،  شدم به قربون نگاش
ديدين آخر چه بد شدم،  اسير دست شب شدم    ديدن سياه شدم زندگي،  لايق نبودم بندگي
حالا منم با خاطراتش ،  حالا منم با نامه هاش   وقتي يه سطرش مي خونم ،  تو ذهنم ادامه هاش   ستاره ها سواد دارين   نوشته كه دوست دارم ،  اگه از پيشم تو بري ،  ازداغ دوريت مي ميرم

حالا مي خواد بره سفر ،  بره زپيشم بي خبر    رفتم و فريادي زدم ،  تو رو خدا منم ببر
گفت ،  برو پيش من نيا دوست ندارم به خدا
گفتم ،  كه من دوست دارم ، قد خدا باور نداري تو چرا    سجده كرنش مي كنم مثل آدم ، مثل حوا
هی اون مي گفت،  تنهام بذار ساكت بشو ،  كمتر بزن داد و هوار   عشق چيه ،  عاشق كيه،  عاشقي رنگي نداره    صحبت پول اگه باشه،  رفتن درنگي نداره
دنيا دنياي پول شده ،  دواي هر درموني تو دكون عطاري شده
ديدم داره دست مي گه،  عاشقي مال پولداراست    عشق و صفا، مهر و وفا،  براي من،  درست مثل باد هواست   
حالا ديدين كه حق دارم ،  به جاي اشك خون بريزم ،  ستاره ها



 


عشق شب


آخر تو اي دمساز من،  اي محرم و همراز من    بي يار و بي همدم شدم،  از بار غصه خم شدم
قلبم بگشت غم ساز و مرد ،  از هيبت عشق تو خرد   روحم شكست و پژمرد ،  از فرط عشق شب مرد بالم شكست و تن مرد
ديگه ز همه خستم ،  كنج غمي نشستم    بي آب و بي هوايم ،  مستم،  خيلي خرابم

برفت سال دگر از عمر و حالی    نشد اين زندگي بر كام،  راوی



 


برف


عاقبت برف زمستاني رسيد و،  خاطراتم سبز شد   تك نهال زرد من روئيد و،  دست از يأس شست
عاقبت زيباي من،  مستانه اشك از گونه شست   عاشق مستانه ام ،  گرد و غبار از روي شست
عاقبت راوی به ذوق آمد    دو گونه سرخ فامش هي بلرزيد و برفت
عاقبت برف زمستاني رسيد و ،  شادي و شور بهاراني دميد    ظلم از ديباچه انديشه هامان هي رميد
عشق من مستانه از بستر پريد و ،  برف را آخر بديد    گشت مدهوش از تماشاي بلورين دانه ها

عاقبت برف آمد از ابر سفيد    واي راوی را ببين،  از پشت در ،  تكيه داده بر ستوني از گهر

عاقبت برف آمد اي محبوب من    در بهار سبز،  مستانه با نرگس،  برقص



 


کوچ


اي رفتنت همه،  شبان كرده كوي من
اي كوچ تو همه،  پرواز مهتاب آسمان من
اي هجرتت همه،  سيه كرده روزگار من تو يكدم بمان ،  تو يكدم بيا   تنها براي كوچ پرستوها
اي زلال چشمه سار
اي ميخك   به ياد تو مانده در انتظار شكفتن،  بيا

اي اوستاي من ،  نام آشناي من بيا ، تنها بيا   كه عشق و محبت برويد زجان راوی    بيا كه رفتنت به باد زده دودمان راوی



 


نغمه تلخ


شبي سرد
كز ميان روزهاي فصل پائيزان بي مهري    ميان سنگهاي سرد كوهستان
دلم ،  از درد كوچ مهربان ياري چنان بگرفت   كز سنگ ستبر و سخت خارائي    بيامد نغمه تلخي

كه اي راوی ،  تو اي شوريده خاكي،  تو اي پيمانه برگير شبان سرد و پائيزي ،  تو اي شمع شبان ظلم و تاريكي

برو،  او رفته و پيمانه بشكسته   سبوها خالي از مي كرده و ،  رفته    برو،  ديگر مكن يادش ز وقت پاك ،  تنهايي



 


یغما


آخ ببين،  انار سرخ فام و خوني قلب باغ تابستان را    گنجشكان گرسنه چه كردند
ببين ،  به برگها ي سبز درخت سفيد سپيدار چه گذشته   سايه پاك عطوفت را،  آفتاب چه سان فرا گرفته
بهار نمناك و ملايم خوشبوي دوستي را    كدامين كلاغ سياه بخت،  به يغما برده

آه ببين قلب راوی را،  ياران بي وفا چه بي رحمانه گرفتند



 


بهار


من روم هر دم به سویی با بهار ،  من شوم هر آن فزونی با بهار
تا که گیرم دست اورا سخت باز،  من شوم دیوانه از عطر بهار

باور خود را یقین پنداشتم،  من شدم پیدا ز سویی با بهار
ناله افسانه ها در هم شدند    تا که گیتی رو کند رو سوی یار
خانه خود را شکستم تا کنی    خانه ام را از فضای حال یار
ای گل مستانه بکر و صفا ،  من شوم خم در نگاهت   ای بهار

هر کجا رفتی،  مرا در یاد باش ،  راوی و این عشق و،  این فصل بهار




 


افسون


چرا هرگز نمي روئي   مگر فصل بهاران را نمي بيني
چرا هرگز نمي خندي   مگر آلاله را خندان نمي بيني   درون پاك و صافم را نمي جوئي
چرا افسونهايم را،  صداي نغمه هاي مهربانم را ،  نمي خواني

به راوی گفتي،  از اين لحظه ها بگذر

ولي بر هر مقدس روز باراني    مرا بر تو خطائي بر نگاهم نيست ،  محبوبم خيانت بر تو را مرگ بهار زندگي مي بينم
چرا ديري مرا اينگونه مي راني

بيا ،  بگشا در انديشه هايم را    ببين عمق غرورم را
بيا ،  از اين همه انديشه بيمار پائيزي دمي بگذر
بيا و خنده زن ،  بر اين بهار جاودان در راه